" سخن " در شعر پروین اعتصامی :

سخن از علم سماوات چه میرانی ؟
ایکه نشناخته‌ای باختر از خاور

سالک بهر قدم نفتد از پا
عاقل ز هر سخن نشود دلتنگ

وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است
شمشیر روز معرکه زشت است در نیام

چو وقت کار شود، باش چابک اندر کار
چو نوبت سخن آید، ستوده گوی کلام

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

اهرمن را سخنان تو نترساند
که تو کردار نداری، همه گفتاری

صفتی جوی که گویند نکوکاری
سخنی گوی که گویند سخندانی

هنر نمای نبودم بدین هنرمندی
سخن حدیث دگر، کار ، قصه دگریست

از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله ، کار مختصریست

پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست ؟

هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردائی هست ؟

تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار
ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار

لانه دل‌افروزتر است از چمن
کار، گرانسنگتر است از سخن

عشق آنست که در دل گنجد
سخن است آنکه همی بر دهن است

بهر معشوقه بمیرد عاشق
کار باید، سخن است این، سخن است

امروز، سرافرازی دی را هنری نیست
میباید از امسال سخن راند، نه از پار

چو طوطیان، چه سخن گفتی و شنیدی، هین
چو بلبلان، بکدامین چمن پریدی، هان ؟

نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش

یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن

با سخن، خود را نمی بایست باخت
خلق را از کارشان باید شناخت