تعریف : کنفرانس ، سمینار ، بزرگداشت ، کنگره ، سمپوزیوم ، جشنواره و گردهمائی

 

تعریف : کنفرانس ، سمینار ، بزرگداشت ، کنگره ، سمپوزیوم ، جشنواره و گردهمائی

کنفرانس (Conference)

              کنفرانس يعني مجلسي که تشکيل مي شود براي آنکه کسي مطالب علمي را براي ديگران بيان کند. معني ديگر آن اجتماع و انجمني از عده معدودي براي بحث در مسايل سياسي، ‌اجتماعي و فني مي باشد.کنفرانس کوچکتر از کنگره است. ضمنا" به اجتماع گروهي از متخصصان فن براي شور و بحث در باب مسائل فني و يا اجتماع جمعي از سياستمداران ، روساي دولتها، ‌وزيران به منظور حل يک مسائله سياسي داخلي و بين المللي کنفرانس نيز اطلاق مي شود.

سمينار (Seminar)

              دسته اي از دانشجويان که تحت نظر يک استاد، در رشته اي خاص به تحقيق و تتبع بپردازند و سخنراني هائي در آن رشته ترتيب دهند ،‌همچنين به دوره اي از تحصيلات،‌که توسط چنين دانشجوياني تثبيت شود سمينار گفته مي شود. معني ديگر سمينار ،‌ اطاقي است که دانشجويان در آن گرد هم آيند و به تشريح موضوعي  بپردازند .

            در کشورمان واژه "همايش" جايگزين سمينار شده است. اما ديده مي شود بسياري از مجامع با اهداف متفاوت از معني، با عنوان "همايش" برگزار مي گردند .

بزرگداشت

    بزرگ داشتن، تعظيم کردن، توقير کردن،‌تکريم کردن ياد و خاطره شخصيتي که در عرصه هاي علمي، ‌فرهنگي، هنري و ... شاخص بوده است و اينک در ميان ما نيست. در مراسم بزرگداشت،‌ چندين سخنران در باره آراء و نظرات و آرمانهاي نيک آن شخصيت سخنراني مي نمايند .             

کنگره (Congress)

              کلمه کنگره فرانسوي است که وارد فارسي شده در تلفظ بايد گافِ وسط آن ساکن باشد . يعني اجتماع و انجمني از آگاهان، ‌صاحبنظران و دانشمندان براي بحث و گفتگو پيرامون مسايل سياسي ،‌علمي ،‌هنري و نظاير آن . همچنين به مجمعي که از سران دُوَل، نمايندگان کشورها يا دانشمندان تشکيل مي شود تا در باب مسايل سياسي ،‌اقتصادي و علمي بحث کنند، کنگره گفته مي شود

سمپوزيوم (Symposium)

  مجمعي که هدفش مباحث فلسفي و علمي باشد و يا مجمعي که در آن اشخاص مختلف راجع به موضوعي واحد، ‌مقالاتي ارائه نموده و يا سخنراني هایی ايراد نمايند. مانند سمپوزيوم نفت يا سمپوزيوم حکمت و فلسفه و نظاير آن. عنصر اصلي در سمپوزيوم، ‌موضوع واحد آنست .

جشنواره (Festival)

        جَشن + واره -

    1- واره " يعني نوبت، مرتبه - به قول رودکي سمرقندي : گــُــل دگر ره به گلستان آمد          واره باغ و بوستان آمد

          واره وقتي به آخر اسم ملحق شود معاني مختلفي پيدا مي کند از جمله " نوبت شادي "

    2- جـَشن " يعني مجلس شادماني ، محفل نشاط - ضيافت - سُرور و شادي.

         برگزاري مراسمي تحت عنوان " جشنواره " بدين علت است که برگزارکنندگانش مي خواهند اتفاق مبارکي که مثلا" سال پيش در عرصه هاي مختلف علمي، هنري، فرهنگي، ‌صنعتي و نظاير آن رخ داده است، امسال مورد معرفي و تجليل و تمجيد قرار دهند. سخنرانان جشنواره مي توانند در باب موضوع جشنواره، از دري سخن گويند با اين تفاوت که مطالب بايد به سوي معرفي و تجليل و تمجيد ميل داشته باشد .

گردهم آيي

  گردهم آيي ،‌اجتماع کردن براي بحث و گفتگو پيرامون موضوعي که اصلا" جنبه علمي تحقيقاتي نداشته باشد . مجمعي است که برگزار کنندگانش قصد آن دارند تا موضوع مورد علاقه خود را از زواياي مختلف مورد بحث و بررسي قرار دهند. مثل حضور استانداران، يا مديران کل واحدهاي يک سازمان و يا مسئولان انجمن هاي صنفي و تخصصي و نظاير آن .... در گردهم آيي سخراني و يا مقالات تخصصي ارائه نمي گردد.

دو نکته بسيار مهم

1- گذاردن کلمه " اولين‌" و يا " نخستين " در کنار کنفرانس، کنگره، جشنواره، گردهم آيي، همايش و .... اساسا" صحيح نمي باشد. چناچه برگزاري آن در موعد ديگري با همان اهداف و موضوع تکرار شد، ‌در آن صورت کلمه شمارش " دومين"،‌ "سومين" و غيره را مي توان در جلوي تيتر مراسم اضافه نمود .

2- معمول شده است برگزارکنندگان اينگونه مجامع در پايان مراسم، قطعنامه و يا بيانيه اي را منتشر مي نمايند. قطعنامه و يا بيانيه اصولا" محصول و يا عصاره مطالبي است که در اثر اين اجتماع و مشورت و گفتگوها بدست آمده است. اما بين اين دو فرق است " قطعنامه" ناظر بر اجرا و مستلزم پيگيري هاي مفاد آنست که بعضا" واجد الزامات حقوقي و يا قانوني هم مي باشد اما " بيانيه " سفارش نامه است، ‌توصيه است و فاقد هرگونه الزامات. اگر در پايان مراسم، از واژه قطعنامه استفاده شده، بايد در مجامع آتي نتايج اجراي قطعنامه مجمع قبلي گفته شود، در غير اينصورت بهتر است از واژه " بيانيه " استفاده گردد .

منبع :

http://mojri3.blogfa.com/post-33.aspx

بديهه‌ سرايى‌ و بديهه‌ گويى‌

بديهه‌ سرايى‌ و بديهه‌ گويى‌

بَديهه‌سُرايى‌ وَ بَديهه‌گويى‌، سرايش‌ و نگارش‌ شعر و سخن‌ به‌ مقتضاي‌ مقام‌ و بى‌درنگ‌ و انديشة پيشين‌. بديهه‌ يا بداهه‌ (به‌ ضم‌ يا فتح‌ باء) از مصدر بَدْه‌ و بُدْه‌ (هاء بدل‌ از همزه‌: بدء)، در لغت‌ يعنى‌ آغاز هر چيز و آنچه‌ به‌ ناگاه‌ آيد؛ و در اصطلاح‌ ادب‌ كلامى‌ است‌ كه‌ بى‌رَويّت‌ و انديشه‌ بر زبان‌ و قلم‌ گوينده‌ و نويسنده‌ جاري‌ شود (ابن‌ منظور، مادة بده‌؛ قاموس‌، 1604؛ صفى‌پوري‌، نفيسى‌، نيز آنندراج‌، مادة بده‌). 
در تعريف‌ منطقى‌ بديهه‌، بى‌گمان‌ صفت‌ «ناگهانى‌ بودن‌» يا «به‌ ناگاه‌ روي‌ دادن‌» فصل‌ يا عرض‌ خاص‌ به‌ شمار مى‌آيد؛ پس‌ اين‌ صفت‌ هم‌ صفت‌ قول‌ (سخن‌، كلام‌) تواند بود و هم‌ صفت‌ فعل‌؛ ولى‌ آنچه‌ در اينجا موردنظر است‌، بديهه‌ در قول‌ يا كلام‌ است‌ كه‌ ممكن‌ است‌ مطلق‌ يا مقيد باشد. در قول‌ يا كلام‌ مطلق‌، بديهه‌ يعنى‌ «بى‌انديشه‌ آمدن‌ِ سخن‌، ناگاه‌ آمدن‌ سخن‌ و بى‌تأمل‌ چيزي‌ گفتن‌» (تهانوي‌، 1/158؛ غياث‌...، ذيل‌ بديهه‌)؛ و در قول‌ يا كلام‌ مقيد (انشاء، شعر، خطابه‌)، نوشتن‌ و سرودن‌ و سخنوري‌ بى‌انديشه‌ و بى‌مقدمه‌ را بديهه‌ گويند (رشيد، 87؛ نيز نك: هدايت‌، 8)، بدين‌معنى‌ كه‌ «منشى‌ يا شاعر كلام‌ را بى‌ رويت‌ و فكر انشا كند» (تهانوي‌، نيز غياث‌، همانجاها). در زبان‌ فارسى‌ از بديهه‌ به‌ «زود شعري‌» و «چُست‌گويى‌» نيز تعبير شده‌ است‌ (نظامى‌عروضى‌، 48؛ لغت‌نامه‌...، ذيل‌ بديهه‌). 
از بديهه‌ به‌ «ارتجال‌» نيز تعبير مى‌شود. ارتجال‌ در اصطلاح‌ «سخن‌ گفتن‌ بدون‌ آمادگى‌ قبلى‌» است‌ ( قاموس‌، 1297؛ ابوالبقاء، 1/111؛ صفى‌پوري‌، مادة ر ج‌ ل‌). رشيد وطواط و تهانوي‌ (همانجاها) به‌ صراحت‌ بديهه‌ را همان‌ ارتجال‌ خوانده‌اند. پس‌ شعرسرايى‌ و انشاپردازي‌ و سخنوري‌ بدون‌ ساختن‌ و آماده‌ كردن‌ قبلى‌، مصداق‌ِ ارتجال‌ يا بديهه‌ به‌ شمار مى‌روند (همايى‌، 1/402). اما رويت‌، در برابر ارتجال‌ و بديهه‌، در اصطلاح‌ ادب‌ سخنى‌ است‌ كه‌ در پى‌ تأمل‌ و تفكر و با انديشه‌ پديد آيد (رشيد، همانجا؛ هدايت‌، 9؛ همايى‌، همانجا). در اين‌ باره‌ بايد گفت‌: از آنجا كه‌ فكر، به‌ تعبير اهل‌ منطق‌ ذاتى‌ انسان‌ است‌ (علامة حلى‌، 15)، پس‌ انسان‌ چه‌ در حال‌ بديهه‌گويى‌ و چه‌ در حال‌ رويه‌گويى‌ مى‌انديشد؛ بنابراين‌، مراد از «بى‌انديشه‌ سخن‌ گفتن‌» در بديهه‌، چيزي‌ جز «بى‌انديشة پيشين‌ و شتاب‌آلود سخن‌ گفتن‌» نيست‌ (رشيد، هدايت‌، همايى‌، همانجاها)؛ پس‌ دو گونه‌ مى‌توان‌ گفت‌ و نوشت‌: بى‌تأمل‌ و شتاب‌آلود؛ با تأمل‌ و درنگ‌ و دور از شتاب‌. از گونة اول‌ به‌ بديهه‌، و از گونة دوم‌ به‌ رويه‌ تعبير مى‌شود. گونة دوم‌ كه‌ در پى‌ تأمل‌ و درنگ‌ و غور به‌ بار مى‌آيد، شيوة طبيعى‌ سخن‌ گفتن‌ و نوشتن‌ و سرودن‌ است‌. پس‌ قاعده‌ در سخنوري‌ و نويسندگى‌ و شاعري‌، رويت‌ است‌ و تأمل‌؛ و بديهه‌ از مقولة استثنا به‌ شمار مى‌آيد كه‌ خود، دست‌ كم‌ در اين‌ موارد، نشانة استادي‌ و كارآزمودگى‌ است‌؛ چنانكه‌ نظامى‌ عروضى‌ با عبارت‌ِ «بديهة من‌ چون‌ رويت‌ گشته‌ بود» (ص‌ 85)، از استادي‌ خويش‌ سخن‌ مى‌گويد. همو بديهه‌سرايى‌ را ركن‌ اعلاي‌ شاعري‌ شمرده‌، و آورده‌ كه‌ بر شاعر واجب‌ است‌ تا به‌ مدد تكرار و ممارست‌، طبع‌ خود را چنان‌ در بديهه‌سرايى‌ توانا سازد كه‌ بتواند «معانى‌ انگيزد» (ص‌ 57). طبع‌ روان‌ خصلتى‌ است‌ كه‌ يكى‌ از جلوه‌هاي‌ آن‌ بديهه‌سرايى‌ است‌ و شاعر بديهه‌سرا داراي‌ طبعى‌ به‌ تعبير حافظ «چون‌ آب‌» است‌ (غزل‌، 268). 
از ديگر شرايط دست‌يابى‌ به‌ پايگاه‌ بديهه‌سرايى‌ تكرار و ممارست‌ و حفظ شعر، و آنگاه‌ سرودن‌ و بسيار سرودن‌ شعر است‌ تا در نفس‌ شاعر «ملكة شاعري‌» پرورش‌ يابد و در بديهه‌گويى‌ توانا گردد (نظامى‌ عروضى‌، 47- 48؛ نيز نك: ابن‌ خلدون‌، 3/1306). پس‌ پيوند شاعري‌ و بديهه‌سرايى‌، دست‌ كم‌ به‌ عنوان‌ جلوه‌اي‌ از طبع‌ روان‌، امري‌ است‌ نه‌ فقط پذيرفته‌، كه‌ مطلوب‌ نيز هست‌؛ اما در برابر، كسانى‌ بر رويه‌گويى‌ تأكيد مى‌كنند و بديهه‌گويى‌ را گونه‌اي‌ هرزه‌درايى‌ و ياوه‌گويى‌ مى‌شمارند (نك: حميدي‌، 113). 
بديهه‌سرايى‌ سابقه‌اي‌ ديرينه‌ دارد و در تمام‌ ادوار شعر فارسى‌ كم‌ و بيش‌ رواج‌ داشته‌ است‌. نظامى‌ عروضى‌ گزارشها و حكايتهايى‌ از بديهه‌سراييهاي‌ شاعرانى‌ چون‌ رودكى‌، عنصري‌، معزّي‌ و ازرقى‌ به‌ دست‌ مى‌دهد (ص‌ 52، 54، 57، 70-71). خاقانى‌ شروانى‌ نيز در بيتى‌ از قصيده‌اي‌ به‌ بديهه‌گويى‌ خويش‌ افتخار كرده‌ است‌ (ص‌ 132). نظامى‌ گنجوي‌ در ليلى‌ و مجنون‌ از بديهه‌گويى‌ شاعرانه‌ سخن‌ رانده‌ (ص‌ 95، 105، 217)، و جامى‌ هم‌ از بديهه‌گويى‌ فردوسى‌ در مجلس‌ سلطان‌ محمود ياد كرده‌ است‌ (ص‌ 94). از بديهه‌گوييهاي‌ صائب‌ نيز چند جا سخن‌ به‌ ميان‌ آمده‌ است‌ (نشاط، 285)، و حكاياتى‌ از قدرت‌ طبع‌ قاآنى‌ و بديهه‌سراييهاي‌ او آورده‌اند (نك: حميدي‌، 112). در دورة معاصر نيز بديهه‌سرايى‌ موردتوجه‌ برخى‌ از شاعران‌ سنت‌گرا قرار دارد. 
بديهه‌سرايى‌ بنابر طبيعت‌ خود كه‌ از سر شتاب‌ و تحت‌ تأثير رويدادهاي‌ خاص‌ شكل‌ مى‌گيرد و به‌ كوتاهى‌ بيان‌ مى‌شود، معمولاً قالبهايى‌ كوتاه‌ مى‌طلبد؛ به‌ علاوه‌، شاعر با همة مهارتى‌ كه‌ دارد، كمتر مجال‌ انتخاب‌ قوالب‌ بلند مى‌يابد. در حقيقت‌ جلوگاه‌ بديهه‌، نخست‌ رباعى‌ و دو بيتى‌ است‌ و سپس‌ مفردات‌ (نشاط، 281) و سرانجام‌ قطعه‌هايى‌ كه‌ از دو يا چند بيت‌ فراتر نمى‌رود؛ چنانكه‌ بديهه‌سراييهاي‌ رودكى‌ و عنصري‌ و معزي‌ و ازرقى‌ و مهستى‌ همه‌ قطعه‌ يا رباعى‌ است‌ (نك: آذر، 360). 
مآخذ: آذربيگدلى‌، لطفعلى‌، آتشكده‌، به‌ كوشش‌ جعفر شهيدي‌، تهران‌، 1337ش‌؛ آنندراج‌، محمد پادشاه‌، به‌ كوشش‌ محمد دبيرسياقى‌، تهران‌، 1335ش‌؛ ابن‌ خلدون‌، مقدمة، به‌ كوشش‌ على‌ عبدالواحد وافى‌، قاهره‌، 1376-1382ق‌؛ ابن‌ منظور، لسان‌؛ ابوالبقاء كفوي‌، ايوب‌، الكليات‌، دمشق‌، 1981م‌؛ تهانوي‌، محمد اعلى‌، كشاف‌ اصطلاحات‌ الفنون‌، به‌ كوشش‌ اشپرنگر، كلكته‌، 1862م‌؛ جامى‌، عبدالرحمان‌، بهارستان‌، به‌ كوشش‌ اسماعيل‌ حاكمى‌، تهران‌، 1367ش‌؛ حافظ شيرازي‌، ديوان‌، به‌ كوشش‌ محمد قزوينى‌ و قاسم‌ غنى‌، تهران‌، زوار؛ حميدي‌، مهدي‌، شعردر عصر قاجار، تهران‌، 1364ش‌؛ خاقانى‌ شروانى‌، ديوان‌، به‌ كوشش‌ ضياءالدين‌ سجادي‌، تهران‌، 1357ش‌؛ رشيد وطواط، محمد، حدائق‌ السحر فى‌ دقائق‌ الشعر، به‌ كوشش‌ عباس‌ اقبال‌ آشتيانى‌، تهران‌، 1362ش‌؛ صفى‌پوري‌، عبدالرحيم‌، منتهى‌ الارب‌، تهران‌، سنايى‌؛ علامة حلى‌، حسن‌، الجوهر النضيد، قم‌، 1413ق‌/1371ش‌؛ غياث‌ اللغات‌، غياث‌الدين‌ محمد رامپوري‌، به‌ كوشش‌ محمد دبيرسياقى‌، تهران‌، معرفت‌؛ قاموس‌؛ لغت‌نامة دهخدا؛ نشاط، محمود، زيب‌ سخن‌، تهران‌، 1342ش‌؛ نظامى‌عروضى‌، احمد، چهار مقاله‌، به‌ كوشش‌ محمد قزوينى‌، تهران‌، 1341ش‌؛ نظامى‌گنجوي‌، ليلى‌ و مجنون‌، به‌ كوشش‌ وحيد دستگردي‌، تهران‌، 1333ش‌؛ نفيسى‌، على‌اكبر، فرهنگ‌، تهران‌، 1343ش‌؛ هدايت‌، رضاقلى‌، مدارج‌ البلاغه‌، شيراز، 1355ش‌؛ همايى‌، جلال‌الدين‌، فنون‌ بلاغت‌ و صناعات‌ ادبى‌، تهران‌، 1363ش‌. هيأت‌ ويراستاران‌ 

منبع :

http://www.cgie.org.ir/shavad.asp?id=123&avaid=4668

بَراعَت‌ِ اِسْتِهْلال‌

بَراعَت‌ِ اِسْتِهْلال‌

بَراعَت‌ِ اِسْتِهْلال‌، يكى‌ از صنايع‌ بديع‌ معنوي‌. براعت‌ در لغت‌ به‌ معنى‌ كامل‌ شدن‌ در هنر و فضل‌ ( غياث‌ اللغات‌، ذيل‌ براعت‌) و نيز به‌ معنى‌ تفوق‌ و برتري‌ است‌ (تهانوي‌، 1/135). استهلال‌ مصدر باب‌ استفعال‌ به‌ معنى‌ ديدن‌ هلال‌ و بانگ‌ كردن‌ كودك‌ (زوزنى‌، ذيل‌ استهلال‌)، يا آواي‌ نوزاد است‌ بدانگاه‌ كه‌ از مادر زاده‌ شود (تهانوي‌، همانجا). در دانش‌ بديع‌ و در «علم‌ تقريض‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از دانستن‌ كيفيت‌ انشاي‌ شعر» (آملى‌، 1/168)، براعت‌ استهلال‌ از فروع‌ صنعت‌ حسن‌ ابتدا و اخص‌ از آن‌ است‌ (سيوطى‌، الاتقان‌..، 3/363؛ تقوي‌، 214) و مراد از اين‌ صنعت‌ آن‌ است‌ كه‌ آغاز سخن‌، مناسب‌ حال‌ گوينده‌ و متناسب‌ با مقصود وي‌ باشد و مقدمه‌ بر مسائل‌ و مباحثى‌ دلالت‌ كند كه‌ در متن‌ (ذي‌ المقدمه‌) بيان‌ مى‌شود و موردبحث‌ قرار مى‌گيرد (تفتازانى‌، المطول‌، 406، مختصر...، 212؛ جرجانى‌، 45؛ سيوطى‌، همانجا؛ كاشفى‌، 133)؛ بدين‌معنا كه‌ نويسنده‌ يا شاعر با الفاظى‌ دلپذير و بديع‌ و با اشاراتى‌ لطيف‌، مقدمه‌اي‌ مناسب‌ و متناسب‌ با موضوعى‌ كه‌ مى‌نويسد و مى‌سرايد، ترتيب‌ دهد، بدان‌سان‌ كه‌ شنونده‌ و خوانندة صاحب‌ ذوق‌ سليم‌ دريابد كه‌ مقصود او چيست‌ و در ادامة سخن‌ چه‌ خواهد گفت‌ (آملى‌، 1/175-176؛ تهانوي‌، 1/135؛ معزي‌، 112). چنانكه‌ بهترين‌ ابيات‌، بيتى‌ است‌ كه‌ چون‌ صدر آن‌ را بشنوند، قافية آن‌ را تشخيص‌ دهند (جاحظ، 1/116) و بدين‌سان‌ ادامة سخن‌ را پيش‌بينى‌ كنند. 
براعت‌ استهلال‌ گونه‌اي‌ تناسب‌ و مراعات‌ نظير است‌ كه‌ به‌ سر آغاز سخن‌ اختصاص‌ دارد و از تناسب‌ و هماهنگى‌ مقدمه‌ - اعم‌ از ديباچة كتاب‌، تشبيب‌ قصيده‌، پيش‌ درآمد مقاله‌ و خطابه‌ - با متن‌ خبر مى‌دهد (تفتازانى‌، همانجاها؛ ابن‌ ابى‌ الاصبع‌، 168؛ همايى‌، 1/303). قرآن‌ شناسان‌ سورة مبارك‌ فاتحة الكتاب‌ (2) را نمونة برجستة براعت‌ استهلال‌ به‌ شمار آورده‌اند؛ بدين‌معنا فاتحة الكتاب‌، مقدمه‌اي‌ است‌ بر قرآن‌ كريم‌ كه‌ مشتمل‌ بر تمام‌ مقاصد قرآن‌ است‌ (سيوطى‌، معترك‌...، 1/58، الاتقان‌، 3/363-364؛ تهانوي‌، 1/136) و داراي‌ صنعت‌ براعت‌ استهلال‌، چنانكه‌ «رَب‌َّ الْعالَمين‌َ» و «اَلرَّحْمن‌ِ الرَّحيم‌ِ» اشارت‌ است‌ به‌ معرفت‌ خدا و صفات‌ او؛ «مالِك‌ِ يَوْم‌ِالدّين‌ِ»، اشارت‌ است‌ به‌ معاد؛ «ايّاك‌َ نَعْبُدُ وَ ايّاك‌َ نَسْتَعين‌ُ» بيانگر معرفت‌ عبادت‌ و انقياد به‌ امر خداست‌؛«اِهْدِنَا الصَّراطَ الْمُسْتَقيم‌َ»حاكى‌ از علم‌سلوك‌است‌؛«اَنْعَمْت‌َ عَلَيْهِم‌ْ» از مردم‌ سعادتمند گذشته‌ خبر مى‌دهد كه‌ از خدا اطاعت‌ كرده‌اند؛ «غَيْرِ الْمَغْضوب‌ِ... (تا پايان‌ سوره‌)» اشارت‌ است‌ به‌ مردم‌ تيره‌بختى‌ كه‌ درگذشته‌ مى‌زيسته‌، و عصيان‌ ورزيده‌اند (سيوطى‌، همانجا؛ معزي‌، 113). همچنين‌ قرآن‌ شناسان‌ جميع‌ فواتح‌ سور قرآن‌ را متناسب‌ با موضوع‌ و محتواي‌ آنها، همة سوره‌ها را داراي‌ صنعت‌ براعت‌ استهلال‌ دانسته‌اند (على‌خان‌ مدنى‌، 1/34؛ نيز نك: خطيب‌ قزوينى‌، 429؛ سيوطى‌، معترك‌، همانجا). 
از نمونه‌هاي‌ برجستة صنعت‌ براعت‌ استهلال‌ در شعر فار سى‌ يكى‌ مقدمة داستان‌ رستم‌ و سهراب‌ (فردوسى‌، 2/169) است‌ و ديگري‌ مقدمة داستان‌ رستم‌ و اسفنديار (همو، 6/216): در مقدمة داستان‌ رستم‌ و سهراب‌ از طرح‌ فلسفة مرگ‌ و حكايت‌ قضا و قدر، خوانندة صاحب‌ ذوق‌ سليم‌ درمى‌يابد كه‌ سخن‌ دربارة مرگى‌ نابهنگام‌ است‌؛ و در مقدمة داستان‌ رستم‌ و اسفنديار آشكار مى‌شود كه‌ از حادثه‌اي‌ بزرگ‌ و نامبارك‌ سخن‌ خواهد رفت‌. همچنين‌ از نمونه‌هاي‌ بسيار خوب‌ِ اين‌ صنعت‌ مطلع‌ غزلى‌ است‌ از حافظ (شم 390): افسر سلطان‌ گل‌ پيدا شد از طرف‌ چمن‌ {} مقدمش‌ يارب‌ مبارك‌ باد بر سرو و سمن‌ 
اين‌ بيت‌ اشارت‌ دارد به‌ جلوس‌ پادشاهى‌ بر تخت‌ سلطنت‌ كه‌ حافظ از او اميد دادگري‌ و هنرپروري‌ داشته‌ است‌. 
صنعت‌ براعت‌ استهلال‌ را از آن‌رو بدين‌نام‌ خوانده‌اند كه‌ سخن‌ آراسته‌ بدان‌، سخنى‌ است‌ كه‌ بر ديگر سخنها برتري‌ دارد؛ و همانندي‌ اين‌ صنعت‌ به‌ آواي‌ كودك‌ در آغاز تولد، آن‌ است‌ كه‌ چون‌ كودك‌ آوا برآورد، نخست‌ وجود خود را اعلام‌ مى‌دارد، سپس‌ روشن‌ مى‌شود كه‌ پسر است‌، يا دختر و صنعت‌ براعت‌ استهلال‌ هم‌ نخست‌، اعلام‌ مى‌دارد كه‌ حكايتى‌ درخور توجه‌ و مسأله‌اي‌ مهم‌ در پيش‌ است‌ و سپس‌ معلوم‌ مى‌سازد كه‌ مضمون‌ و محتواي‌ درخور توجه‌ نوشته‌ يا سروده‌ چيست‌. 
مآخذ: آملى‌، محمد، نفايس‌ الفنون‌، به‌ كوشش‌ ابوالحسن‌ شعرانى‌، تهران‌، 1377ق‌؛ ابن‌ ابى‌ الاصبع‌، عبدالعظيم‌، تحرير التحبير، به‌ كوشش‌ حفنى‌ محمد شرف‌، قاهره‌، 1383ق‌؛ تفتازانى‌، مسعود، مختصر المعانى‌، استانبول‌، 1317ق‌؛ همو، المطول‌، چ‌ سنگى‌، تهران‌؛ تقوي‌، نصرالله‌، هنجار گفتار، اصفهان‌، 1363ش‌؛ تهانوي‌، محمداعلى‌، كشاف‌ اصطلاحات‌ الفنون‌، به‌ كوشش‌ اشپرنگر، كلكته‌، 1862م‌؛ جاحظ، عمرو، البيان‌ و التبيين‌، به‌ كوشش‌ عبدالسلام‌ محمدهارون‌، قاهره‌، 1367ق‌/ 1948م‌؛ جرجانى‌، على‌، التعريفات‌، بيروت‌، 1408ق‌/1988م‌؛ حافظ شيرازي‌، ديوان‌، به‌ كوشش‌ محمد قزوينى‌ و قاسم‌ غنى‌، تهران‌، 1367ش‌؛ خطيب‌ قزوينى‌، محمد، التلخيص‌ فى‌ علوم‌ البلاغة، به‌ كوشش‌ عبدالرحمان‌ برقوقى‌، بيروت‌، 1904م‌؛ زوزنى‌، حسين‌، المصادر، به‌ كوشش‌ تقى‌ بينش‌، مشهد، 1345ش‌؛ سيوطى‌، الاتقان‌، به‌ كوشش‌ محمدابوالفضل‌ ابراهيم‌، تهران‌، 1363ش‌؛ همو، معترك‌ الاقران‌، به‌ كوشش‌ احمد شمس‌الدين‌، بيروت‌، 1408ق‌/1988م‌؛ على‌خان‌ مدنى‌، انوار الربيع‌ فى‌ انواع‌ البديع‌، به‌ كوشش‌ شاكر هادي‌ شكر، نجف‌، 1388ق‌؛ غياث‌ اللغات‌، غياث‌الدين‌ محمد رامپوري‌، بمبئى‌؛ فردوسى‌، شاهنامه‌، به‌ كوشش‌ برتلس‌، مسكو، 1963م‌؛ قرآن‌ كريم‌؛ كاشفى‌، حسين‌، بدايع‌ الافكار فى‌ صنايع‌ الاشعار، به‌ كوشش‌ جلال‌الدين‌ كزازي‌، تهران‌، 1369ش‌؛ معزي‌، نجفقلى‌، درة نجفى‌، به‌ كوشش‌ حسين‌ آهى‌، تهران‌، 1355ش‌؛ همايى‌، جلال‌الدين‌، فنون‌ بلاغت‌ و صناعات‌ ادبى‌، تهران‌، 1361ش‌. 
اصغر دادبه‌ 

منبع :

http://www.cgie.org.ir/shavad.asp?id=123&avaid=4686

تاریخ سخنوری : آراء محموده

آراء محموده

آراءِ مَحْموده، در لغت به معنی اندیشه‎ها و باورهای پسندیده و در اصطلاح اهل منطق به معنی عقاید مشهوری است که از لحاظ مصالح جامعه یا برحسب سیرتی مخصوص، پسندیده و مقبول باشد. خواجه نصیر در معنی این اصطلاح گوید: «آنچه از آن جمله به حسب مصلحت عموم و یا به حسب سیرتی پسندیده بُوَد، آن را آراء محموده خوانند» (اساس، 347). در کتابهای منطقی، آراء محموده از «مشهورات» محسوب شده است. مقصود از مشهورات ـ که ......

ادامه نوشته

مفهوم واژه " بلاغت "

بلاغت . [ ب َ غ َ ] (از ع ، اِ) بلاغة. چیره زبانی . (منتهی الارب ). فصاحت . (اقرب الموارد). شیواسخنی . زبان آوری . و رجوع به بلاغة شود. || در اصطلاح معانی بیان ، رسیدن به مرتبه ٔ منتهای کمال در ایراد کلام به رعایت مقتضای حال . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). آوردن کلام مطابق اقتضای مقام به شرط فصاحت . (ناظم الاطباء). رجوع به بلاغت کلام و بلاغت متکلم در ترکیبات بلاغت شود : سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ بیهقی ص 392). همگی ارباب هنر و بلاغت ، پناه و ملاذ جانب او شناختندی . (کلیله و دمنه ). دربلاغت و براعت یگانه ٔ روزگار شده . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 361). کمال براعت و بلاغت او در تزیین و تحسین مقالات خویش معروف . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 234). بدین رقعه بر غور فضل و متانت ادب و بلاغت سخن و کمال هنر اواستدلال میتوان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 256). درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود، طایفه ای از اهل فضل و بلاغت در صحبت او بودند. (گلستان ). دوم عالمی که به منطق شیرین و قوت فصاحت و مایه ٔبلاغت هر جا که رود به خدمتش اقدام نمایند. (گلستان ). بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد. (گلستان ).
شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت می افروختم .
سعدی .


- بلاغت انجام ؛ که به بلاغت منتهی شود. بلاغت نویس . از ترکیبات عصر مغول است : خامه ٔ بلاغت انجام بعد از اختتام مجلد ثانی .... در تحریر مجلد ثالث شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر ج 3 ص 2).
- بلاغت داشتن ؛ سخن را بطور نیکو که نزدیک به فهم مخاطب باشد، ادا کردن . (ناظم الاطباء).
- بلاغت کلام ؛ مطابقت آنست با مقتضای حال ، و مقصود از حال امری است که سبب تکلم شده است بر وجهی خاص ، همراه فصاحت یعنی فصاحت کلام . و گویند بلاغت بر وصول و انتهاء مبتنی است و فقط کلام و متکلم بدان توصیف میشود و مفرد را بدان وصف نکنند. (از تعریفات جرجانی ). مطابقت کلام باشد با مقتضای حال و مراد از حال یعنی امری که داعی بر تکلم بر وجه مخصوص باشد که حال اقتضا کند به اضافه ٔ فصاحت کلام . پس بلاغت را دو شرط است یکی مطابقت با مقتضای حال و دیگری فصاحت کلام ، و ادراک مقتضای حال متفاوت و مشکل است زیرا حالات و مقامات متفاوت است و هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد، مقامی موجب اطناب است و مقامی ایجاز، مقامی مقتضی ذکر است و مقامی مقتضی حذف ، مقامی تنکیر، تقدیم ، تأخیر، اضمار و... است و مقامی خلاف هریک . و نهایت حد بلاغت اعجاز باشد و نزدیک بدان و حد پائین آن نزدیک به صوت حیوانات باشد و هرکدام در مقام خود درست است و:
چونکه با کودک سر و کارت فتاد
هم زبان کودکی باید گشاد.
(از فرهنگ علوم نقلی از مطول و تلخیص و کشاف و نفائس ).
آوردن کلام مطابق اقتضای مقام بشرط فصاحت ، چرا که فصاحت جزو بلاغت است و فصاحت فقط را بلاغت شرط نیست . و گویند بلاغت مطابق بودن کلام است مر مقتضای مقام را یعنی لایق حال مخاطب و مناسب مقام کلام کند، و خالص بودن کلام از ضعف تألیف . و بعضی گویند بلاغت کلام آنست که کلام بر وفق مقام و حال بود، چنانکه بوقت احتمال ملال سامع از طول مقال احتراز کند و آنچه اهم باشد، تقدیم نماید و آنچه اهم نبود، مؤخر کند و ذکر امور مبغوضه ترک سازد و امور محبوبه ٔ مخاطب ایراد نماید. (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
- بلاغت متکلم ؛ ملکه ایست که بدان بر تألیف کلام بلیغ قادر شود، و هربلیغی خواه کلام باشد یا متکلم ، فصیح است زیرا فصاحت در تعریف بلاغت مأخوذ است اما هر فصیحی بلیغ نباشد.(از تعریفات جرجانی ). بلاغت گاه صفت متکلم است و آن ملکه ایست که بدان سخنور توانا شود به تألیف کلام بلیغ، و در هرحال بلاغت اخص از فصاحت است . (از فرهنگ علوم نقلی از مطول صص 22-28 و تلخیص صص 11-14 و کشاف ج 1 ص 153 و نفائس ص 41).
- رشته ٔ بلاغت (اضافه ٔ تشبیهی ) ؛ سلک بلاغت . (فرهنگ فارسی معین ).
- مضمون بلاغت مشحون ؛ مضمونی که از حشو و زوائد خالی باشد و همه ٔ آن نیکو و نزدیک به فهم بود. (ناظم الاطباء).
|| (مص ) جوان شدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بلوغ . (فرهنگ فارسی معین ) : پرورش که مردم به بلاغت جسمی رسیده را همی باید... (جامع الحکمتین ).

مفهوم واژه " بلیغ "


بلیغ. [ ب َ ] (ع ص ) مرد فصیح رساننده ٔ سخن آنجا که خواهد. (دهار). شخص فصیح که سخن را در جای خود نهد. (از اقرب الموارد). تیززبان . (غیاث ) (آنندراج ). فصیح که کنه ضمیر و مراد خود تواند به عبارت آوردن . گشاده زبان . گشاده سخن . (یادداشت مرحوم دهخدا). خوش بیان . شیرین سخن . سخنگوی برکمال . چیره زبان . سِرطِم . سَفّاک . مِسقَع. مِسهَج . (منتهی الارب ). ج ، بُلغاء. (اقرب الموارد)(منتهی الارب ) کلام بلیغ؛ سخن تمام بامراد. (منتهی الارب ) : اولئک الذین یعلم اﷲ ما فی قلوبهم فأعرض عنهم وعِظهم و قل لهم فی أنفسهم قولاً بلیغا. (قرآن 63/4)؛ آنان کسانی هستند که خداوند آنچه را در دلهایشان است می داند، پس از آنان روی بگردان و آنان را پند ده و از برای ایشان در نفسهایشان گفتاری اثرکننده و بلیغ بگو. قولا بلیغا؛ یعنی با مبالغت به دلهارسنده . (دهار). که سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه ).
|| رسا. (غیاث )(آنندراج ). نیک . سخت . کامل . تمام : گفت این خواجه [ احمد ] در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید. (تاریخ بیهقی ). و شرایط را بپایان تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 156). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه ). در استکمال آلت و استدعای اعوان دولت جد بلیغ نمود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 329). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدائع ملل انکار بلیغ کردی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 398). در اعتبارموازین و مکائل احتساب بلیغ می کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 439). تفحص اجرام و آثام ایشان به حضور خویشان و امرا تقدیم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند. (جهانگشای جوینی ). گفتم به علت آنکه شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه های بلیغ گفته . (گلستان ). یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ بود و ادراری معین کرده . (گلستان ). به عین عنایت نظرکرده و تحسین بلیغ فرموده . (گلستان ).
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
ولی در ره زهد و طامات و پند.
سعدی .


|| رسنده در علم به مرتبه ٔ کمال . (غیاث ) (آنندراج ).

مفهوم واژه " فصاحت "

فصاحت . [ ف َ ح َ ] (ع مص ) گشاده زبان شدن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). گشاده سخن و درست مخارج گردیدن . (منتهی الارب ). فصیح شدن . (از اقرب الموارد). || زبان آور شدن . (منتهی الارب ). || بزبان عربی سخن گفتن اعجمی و معنیش دریافت شدن یا عربی بودن وزبان آور گردیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِمص ) سخن فصیح . شعر شیوا :
دانم از اهل سخن هرک این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز هم سودا پزد بی منتها.
خاقانی .


|| (اصطلاح ادبی ) فصاحت بر سه قسم است : فصاحت کلمه ، فصاحت کلام ، فصاحت متکلم . فصاحت کلمه عبارت است از سلامت آن از غرابت و تنافر حروف و مخالفت قیاس صرفی . فصاحت کلام ، عبارت است از خلوص آن از تنافر کلمات و ضعف تألیف و تعقید لفظی و معنوی . و بعضی خلوص آن را از تکرار و تتابع اضافات نیز شرط کرده اند. فصاحت متکلم عبارت است از توانایی تکلم بر تألیف کلام فصیح هرچند تکلم به کلام فصیح نکند. و بدون داشتن این قوه فصیح نیست ، هرچند بر حسب اتفاق تکلم به کلام فصیح کند. (فرهنگ فارسی معین از هنجار گفتار) : گمان برد که کمال فضل و فصاحت حاصل شد. (کلیله و دمنه ).
سعدی که داد حسن همه نیکوان دهد
عاجز بماند درتو زبان فصاحتش .
سعدی .


- فصاحت پرداز ؛ فصیح و شاعر و منشی . (آنندراج ).

مفهوم واژه " فصیح "


فصیح . [ ف َ ] (ع ص ) زبان آور. (منتهی الارب ). دارای فصاحت : رجل فصیح . (از اقرب الموارد) : وزیر پرسید که امیران را چون ماندید؟... دانشمند به سخن آمد و فصیح بود. (تاریخ بیهقی ).
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی .

نظامی .


گر ز فرید در جهان نیست فصیح تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو.

عطار.


هان تا سپر نیفکنی از حمله ٔ فصیح
کو را جز این مبالغه ٔ مستعار نیست .

سعدی .


من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس .

سعدی .


رجوع به فصاحت شود. || ماننده سخن را آنجا که خواهد. (منتهی الارب ). ج ، فصحاء، فُصُح ، فصاح . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آنکه سخن را هر کجا خواهد رساند. (ناظم الاطباء). || لفظ که حسن و خوبی آن بسمع دریافت شود. || لسان فصیح ؛ زبان تیز. (منتهی الارب ). روان . (از اقرب الموارد) : لقایی و مشاهدتی و زبانی فصیح داشت . (تاریخ بیهقی ).
بر هزل وقف کرده زبان فصیح خویش
بر شعر سخف کرده دل و خاطر منیر.

ناصرخسرو.


|| لبن فصیح ؛ شیر کف برگرفته . (منتهی الارب ). 

مفهوم واژه " سخندان "

سخندان :

سخندان . [ س ُ خ َ] (نف مرکب ) شاعر و فصیح زبان . (آنندراج ). آنکه قدر و مرتبه ٔ کلام را میداند. (ناظم الاطباء) :
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.
رودکی .


آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخندانی این سخن بنیوش .
کسایی .


چونکه در سِرّ و علن داری سخندان را عزیز
گردد اندر مدح تو سِرّ سخندانان علن .
سوزنی .


گیرم که دل تو بی نیاز است
از شاعر فاضل سخندان .
خاقانی .


|| دانا. (آنندراج ). خردمند. عاقل : مردمان این ناحیت [ پارس ] مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم ).
که همواره شاه جهان شاه باد
سخندان و با بخت و همراه باد.
فردوسی .


سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).


معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید، جلد، سخندان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231).
چرا خاموش باشی ای سخندان
چرا در نظم ناری دُرّ ومرجان .
ناصرخسرو.


اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 30).
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان .
نظامی .


سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن .
سعدی .

مفهوم واژه " سخنور "

سخنور :

سخنور. [ س ُ خ َن ْ وَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شاعر. سخندان :
مرا دی عاشقی گفت ای سخنور
میان عاشق و معشوق بنگر.
فرخی .


سخنوران را صاحبقران تویی بجهان
بتو تمام شود مدت قران سخن .
سوزنی .


از این قصیده که گفتم سخنوران جهان
بحیرتند چو از منطق طیور غراب .
خاقانی .


من در سخن عزیز جهانم بشرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است .
خاقانی .


تا نگویی سخنوران مردند
سر به آب سخن فروبردند.
نظامی .


شاها بسان ابن یمین از سخنوران
دُرّ مدایحت نکشد کس بمرسله .
ابن یمین .


|| گوینده . متکلم . ناطق :
راست گفتی زمین سخنور گشت
زیر آن باد بیستون منظر.
فرخی .


کسی کز اصل دانای سخن نیست
چگونه کرد او ما را سخنور.
ناصرخسرو.

مفهوم واژه " سخندانی " و " سخنوری "

سخندانی :

سخندانی . [ س ُ خ َ ] (حامص مرکب ) سخن شناسی . ادیبی . شاعری . نیکو سخن گویی :
کسی را که یزدان فزونی دهد
سخندانی و رهنمونی دهد.

فردوسی .


گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشه ای ، سخندانی .

سنایی .


نیست درعلم سخندانی و در درس سخا
مفتیی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر.

سوزنی .


چشمه ٔ حکمت که سخندانی است
آب شده زین دو سه یک نانی است .

نظامی .


بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را.

سعدی .


سخندانی وخوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم .

حافظ.



سخنوری :

سخنوری . [ س ُ خ َن ْ وَ ] (حامص مرکب ) عمل سخنور. شغل سخنور. شاعری :
چون سخن در سخن مسلسل گشت
بر زبان سخنوری بگذشت .

نظامی .


گه گه خیال در سرم آید که این منم
ملک عجم گرفته به تیغ سخنوری .

سعدی .

مفهوم واژه " سخن راندن " و " سخنران "

سخن راندن و سخنران

سخن راندن . [ س ُ خ َ دَ ] (مص مرکب ) نطق کردن . تقریر کردن :
از این در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی .

فردوسی .


قاصد چو بسی درین سخن راند
مسکین پدر عروس درماند.

نظامی .


سخن راند زَاندازه ٔ کار خویش
ز بی روزی صلح و پیکارخویش .

نظامی .



سخنران :

سخنران . [ س ُ خ َ ] (نف مرکب ) شاعر و راوی . (آنندراج ) :
ور مرا آینه در شانه ٔ دست آید من
نقش عنقای سخنران بخراسان یابم .

خاقانی .


|| خطیب .

مفهوم واژه  " سخنگو "

سخنگو :

سخنگو. [ س ُ خ َ ] (نف مرکب ) سخنگوی .خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید :
فرستاده بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشن دل و یادگیر.

فردوسی .


ز لشکر گزیدند مردی دلیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.

فردوسی .


نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ .

فردوسی .


سخن آموزد ازو هر که سخنگوی تر است
وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر.

فرخی .


و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی ). دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
گوهر کان تنت نیز چنین باشد
خوب و هشیار و سخنگوی و معانی دان .

ناصرخسرو.


بنرمی گفت کای مرد سخنگو
سخن در مغز توچون آب در جو.

نظامی .


وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود
قدرت از منطق شیرین سخنگو برود.

سعدی .


|| متکلم . ناطق . گوینده . واعظ :
شکرشکن است یا سخنگوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است .

ابوالطیب مصعبی .


نه قویدل کند افکنده ٔ او را تعویذ
نه سخنگوی کند خسته ٔ او را مرهم .

فرخی .


وگر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.

نظامی .


رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخنگو را ببین .

مولوی .


مگو آنچه گر برملا اوفتد
سخنگو از آن در بلا اوفتد.

سعدی .


|| مقابل گنگ . زبان دار : و زبان اخرس سوسن سخنگوی تر. (سندبادنامه ص 17).
- سخنگوی جان ؛ نفس ناطقه :
از آن پس تن جانور خاک راست
سخنگوی جان معدن پاک راست .

فردوسی .


سخنگوی جان جاودان بودنی است
نه گرد تباهی نه فرسودنی است .

اسدی .

مفهوم " نطق "

مفهوم " نطق " :

نطق . [ ن ُ ] (ع مص ، اِمص ) سخن گفتن . (غیاث اللغات ) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 100) (آنندراج ). بر زبان راندن حرفی یا سخنی را که از آن معنی مفهوم گردد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). تکلم کردن به صوت و حروفی که از آنها معانئی شناخته شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). به آوازتکلم کردن کلماتی که بر معنائی دلالت کنند. (از متن اللغة). مَنطِق . نطوق . (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغة). نَطق . (از متن اللغة). و هو: ناطق . (متن اللغة). مکالمه . تکلم . سخن . گفتار. کلام . (ناظم الاطباء). گفت . گفته . ذبر. گویائی .

به آل مصطفی در عالم نطق
فریدونم فریدونم فریدون .
ناصرخسرو.


بلی این و آن هردو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
ناصرخسرو.


نطق زیبا ز خامشی بهتر
ورنه جان درفرامشی بهتر.
سنائی .


نورموسی چگونه بیند کور
نطق عیسی چگونه داند کر.
(از کلیله و دمنه ).


و آدمیان را به فضیلت نطق ومزیت عقل از دیگر حیوانات ممیز گردانید. (کلیه و دمنه ).
پس چه کن در لوح جان خود نگر
پس زبان در نطق گوهربار کن .
عطار.


گر بنشینم به نطق برخیزد
از نکته ٔ من به شهر غوغائی .
عطار.


پیش نطقش کابم آرد از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند.
خاقانی .


از نطق فروبست زبان من و تو
من دانم و تو درد نهان من و تو.
خاقانی .


فکر و نطقش چو نکهت لب اوست
ز آتش تر گلاب می چکدش .
خاقانی .


به نطق است و عقل آدمیزاده فاش
چو طوطی سخنگوی و نادان مباش .
سعدی .


به نطق آدمی بهتر است از دواب
دواب از تو به گر نگوئی صواب .
سعدی .

مفهوم " ناطق "

مفهوم " ناطق " :

|| حیوان . حیوان رابه جهت صدایش ناطق نامیده اند. (اقرب الموارد): ما له ناطق ولا صامت ؛ او را نه حیوانیست نه مالی دیگر. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). ضد صامت . ناطق از مال ،مراد حیوان است . (از معجم متن اللغة). شتر و گاو و گوسفند. مقابل صامت که زر و سیم است . (السامی ): مال ناطق ؛ بنده و دواب ، مقابل مال صامت . (یادداشت مؤلف ). ستور و بنده و مال جاندار : هرچه این سگ ناحفاظ را هست صامت و ناطق به نوشتکین بخشیدم . (تاریخ بیهقی ص 417). و احتیاط کن تا هیچ از صامت و ناطق این مرد پوشیده نماند. (تاریخ بیهقی ص 235). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت . (تاریخ بیهقی ص 364). و تجملی قوی یافته چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساختهای زر و جامه های فاخر و ناطق و صامت فراوان . (چهار مقاله ).اگر از صامت نصیب نمی شود از ناطق چیزی به چنگ آرم . (سندبادنامه ص 219). || (اصطلاح منطق ) آنکه صاحب قوه ٔ نطق باشد. (معجم متن اللغة). مراد از ناطق در جمله ٔ «الانسان حیوان ناطق » آن قوه ٔ موجود در ضمیرانسان است که بدان وسیله بیان معانی کند. (از اقرب الموارد). حیوانی که دارای نفس درّاکه باشد در مقابل صامت یعنی حیوانی که دارای نفس درّاکه و شعور نیست ،و انما نعنی بالناطق شی ٔ له نطق و شی ٔ له نفس ناطقة. (فرهنگ علوم عقلی ص 589 از شفای بوعلی ج 2 ص 505 و تفسیر مابعد الطبیعه ٔ ابن رشد ص 230 و دستورالعلماء ج 3 ص 393). || عاقل . (از المنجد). مدرک کلیات . || (اِخ ) نزد سبعیه مراد از ناطق پیغمبر است . (از اقرب الموارد). نامی است که باطنیان به رسول اکرم دهند. (از بیان الادیان ).

مفهوم " ناطق "


|| خطیب . متکلم . سخنران . آنکه در انجمنی و مجلسی نطق می کندو سخن می راند. که نطق می کند. || آشکارکننده . و عرب این را در چیزها استعمال کند که اسکات خصم بدان توان شد چون حجت ناطق و دلیل ناطق و مصحف ناطق و قرآن ناطق . (آنندراج ): کتاب الناطق ؛ البین . (معجم متن اللغة) (المنجد). کتاب واضح و آشکار. (ناظم الاطباء). مبین . بیان کننده :
نبندد حجت ناطق زبان منکران ورنه
ز عیسی روی شرم آلود مریم بود گویاتر.
صائب (از آنندراج ).


مصحف ناطق شد از خط صفحه ٔ رخسار یار
مور گویا در کف دست سلیمان می شود.
؟ (از آنندراج ).


- ناطق به چیزی بودن ؛ بیان کردن مطلبی را. روشن کردن وآشکار کردن مطلب را : چنانکه آن نسخه که داری بدان ناطق است . (تاریخ بیهقی ص 213). و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق . (کلیله و دمنه ).
|| جاندار. ذی روح . مقابل جامد :
هر آدمیی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد.
(قابوس نامه ).


گر دلی داری و دلبندیت نیست
پس چه فرق ار ناطقی یا جامدی .
سعدی .

مفهوم " ناطق " :


ناطق . [ طِ ] (ع ص ) اسم فاعل از نطق . (اقرب الموارد). گوینده . (منتهی الارب ). گویا. (آنندراج ). (فرهنگ نظام ). سخنگوی . (دهار) (مهذب الاسماء). که سخن می گوید :
زنطق ار فرومانده بلبل من اینک
چو بلبل به مدح خداوند ناطق .
ادیب صابر.


نیست از تیر چرخ ناطق تر
دست از نطق زید و عمرو بدار.
انوری .


زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا.
انوری .


ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی .


اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای .
سعدی .

مفهوم " خطیب "

مفهوم " خطیب " :

خطیب . [ خ َ ] (ع ص ) خطبه خوان . (منتهی الارب ). آنکه خطبه ٔ نماز می خواند.
ج ، خُطَباء :
کانک قائم فیهم خطیباً
و کلهم قیام للصلوة.
ابن انباری .


ما بسازیم یکی مجلس امروزین روز
چون برون آید از مسجد آدینه خطیب .
منوچهری .


رسم خطبه را و نماز را که خطیب بجا آورد. (تاریخ بیهقی ). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی . (گلستان سعدی ). || دانا در خطابت . (منتهی الارب ). ناطق . سخنور. ج ، خُطَباء :
خطیبان همه عاجز اندر خطابش
هژبران همه روبه اندر غبارش .
ناصرخسرو.


هر آنگه کزو ماند عاجز خطیب
فزاید بر او بی سعالی سعال .
ناصرخسرو.


مسعودسعدسلمان در بزم و رزم تو
جاری زبان خطیب و نبرده سوار باد.
مسعودسعدسلمان .


درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب
برای نام بود در برش نه بهر وغا.
خاقانی .


خرد خطیب دل است ودماغ منبر او
زبان بصورت تیغ و دهان نیام آسا.
خاقانی .


صبوحی زناشوئی جام و می را
صراحی خطیبی خوش الحان نماید.
خاقانی .


جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ اینک گوهرم .
خاقانی .


من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان .
سعدی (طیبات ).


خطیب سیه پوش شب بی خلاف
برآورد شمشیر روز از غلاف .
سعدی (بوستان ).


- خطیب الهی ؛ هاتف غیبی . (ناظم الاطباء).
آواز این خطیب الهی تو نشنوی
کز جوش غفلت است ترا گوش دل گران .
خاقانی .


- خطیب القوم ؛ بزرگ قوم که با سلطان در حوائج ایشان گفتگو کند. (ناظم الاطباء).
|| شخصی که قاری قرآن باشد. || شخص موحد. (ناظم الاطباء).
- خطیب الانبیاء ؛ پدرزن حضرت موسی که حضرت شعیب باشد. (از ناظم الاطباء).
- خطیب سحر ؛ خروس سحرخوان :
دیدم صف ملائکه چرخ نوحه گر
چندانکه آن خطیب سحر در خطاب شد.
خاقانی .


- خطیب فلک ؛ ستاره ٔ مشتری . (ناظم الاطباء).
- رجل خطیب ؛ مردی که نیک خطبه خواند. (ناظم الاطباء).

مفهوم " خطبه "

مفهوم " خطبه " :


- خطبه کردن ؛ بر سر منبر در اماکن مقدسه پس از حمد و ثنای خدا و مدح پیغمبر ذکر سلطان یا خلیفه وقت با بزرگی کردن : ما بتن خویش بمسجد آدینه خواهیم آمد تا امیرالمؤمنین را خطبه کنیم . (تاریخ بیهقی ). و رسولی نامزد شود از درگاه عالی و منشور ولایت اگر رای عالی ارزانی دارد و خلعتی با وی باشد که بنده بنام خداوند خطبه کرده است تا قویدل شود و این ولایت که بنده خداوند خطبه کرده است ، بتمامی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی ). امیر گفت : خلیفه را چه باید فرستاد. احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه راو پنج هزار من حاشیت درگاه را و نثار بتمامی که روز خطبه کردند. (تاریخ بیهقی ).
بنگر که خلق را بکه داد و چگونه گفت
روزی که خطبه کرد نبی بر سر غدیر.
ناصرخسرو.


تبارک خطبه او کرد و سبحان نوبت آورد
لعمرک تاج او شد قاب قوسین جای او آمد.
خاقانی .


اندرین خطه که دل خطبه بنام غم کند
سکه ٔ گیتی نخواهد داشت نقش جاودان .
خاقانی .


خطبه بنام رفعت قدرش همی کند
در اوج برج جوزا بر منبر آفتاب .
خاقانی .


خلف احمد بست خالی یافت لشکر بدانجایگاه فرستاد و، دربست سکه و خطبه بنام خویش بکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). در آن نواحی خطبه بنام شمس المعالی بکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
لیک درین خطه ٔ شمشیربند
بر تو کنم خطبه ببانگ بلند.
نظامی .


خطبه ٔ جانم چو بنام تو رفت
سکه ٔ تن نیز بنامت کنم .
عطار.


|| خطبه ٔ آدم ؛ نام یکی از خطبه های نهج البلاغه . (آنندراج ) :
گر مخاطب را نمی بینی سخن رس وامشو
خطبه ٔ آدم بود نظم دل آرای سخن .
اثر (از آنندراج ).


|| خطبةالبیان ؛خطبه ای است منسوب به حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام .
|| خُطبَةُالْوِداع ؛ خطبه ای است که حضرت رسول صلی اﷲ علیه و اله در حجةالوداع خواند و در آن بقول شیعیان علی علیه السلام را خلیفت خود کرد.

مفهوم " خطبه " :

روز آدینه بر منابر نام خلیفه یاسلطان یا امیری را خطیب بعظمت و سمتی که داشته می خوانده است و بروز چهارشنبه خطبه کرد خویشتن را به امارت . یکی او را گفت : ایهاالامیر رسم و عادت خطبه ٔ روز آدینه باشد. گفت : باشد که مزارمان نباشد تا روز آدینه ، همچنانکه نبود. (تاریخ سیستان ). ورود الرسول و اظهار موت الخلیفه القادر باﷲ و اقامه ٔ رسم الخطبه للامام القائم بامراﷲ. (تاریخ بیهقی ). رسم خطبه را بر چه صفت اقامت نمود. (تاریخ بیهقی ). کسان خواجه را همه بگرفتند و مصادره کردند، اما هنوز خطبه بر حال خویشتن است . (تاریخ بیهقی ). چون خطیب بجای ذکر خلیفه رسید بوی اندر آویختند و خطبه بریده شد. (مجمل التواریخ والقصص ).
در خطبه ٔ کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است .
خاقانی .


خطبه ٔ این دار ملک وقف بر القاب تست
سکه ٔ این دار ضرب باز بنام تو باد.
خاقانی .


سکه و خطبه بنام همیون سلطان در شهور 389 مطرز گردانیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
وآنگه که نفس به آخر آید
هم خطبه ٔ نام تو سر آید.
نظامی .


- خطبه خواندن ؛در بالای منبری پس از حمد خدا و نعت پیغمبر و آل او،مدح خلیفه یا سلطان روز را خواندن : چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد. (تاریخ بیهقی ).
دل ، سکه ٔ عشق می نگرداند
جان ، خطبه ٔ عافیت نمی خواند.
خاقانی .


خطبه ٔ مدحش چو خواند آفتاب
مشتری حرز امان می خواندش .
؟


- خطبه دادن ؛ خطبه خواندن :
فلک بنام تو تا خطبه داد در عالم
زمانه جز تو کسی را بپادشاه نخواند.
خواجه جمال الدین سلیمان (از آنندراج ).

مفهوم " خطبه " :

خطبه .[ خ ُ ب َ ] (ع اِ) کلام که در ستایش خدا و نعت نبی و موعظه ٔ خلق باشد. (از ناظم الاطباء). کلام خطیب که در ستایش خدا و موعظت باشد. (از آنندراج ). در کشاف و اصطلاحات فنون خطبه چنین تعریف شده است : خطبه ، عبارتست از گفتاری که مشتمل بسم اﷲ الرحمن الرحیم و سپاس ایزد متعال بدانچه او را سزاوار است و درود بر پیمبر آخرالزمان صلی اﷲ علیه و آله و سلم و در آغاز گفتار واقع شده باشد، سپس باید دانست که خطبه ٔ کتاب غیر از خطبه ای است که بر فراز منابر خوانند، زیرا خطبه ٔ منابر علاوه بر آنچه که ذکر رفت باید مشتمل بر توصیه ٔ بپرهیزگاری و وعظ و تذکر و امثال آن باشد بخلاف خطبه ٔ دفاتر. ج ، خُطَب : خطبه چنان دانم که مردم رابدل مردم خوانند و دل از نشنودن قوی و ضعیف گردد. (تاریخ بیهقی ). || دیباچه ٔ کتاب . (ناظم الاطباء). در کشاف اصطلاحات فنون آمده : بدان که در خطبه ٔ کتاب اگر مؤلف یا مصنف در آغاز شروع بتصنیف یا تألیف از نوشتن خطبه در دیباچه کتاب صرفنظر کند و پس ازختم تألیف خطبه را بیاورد خطبه ٔ الحاقیه و اگر از آغاز شروع بتألیف به انشاء خطبه پرداخت ، آنرا خطبه ٔابتدائیه گویند : چون از خطبه ٔ این فصول فارغ شدم بسوی راندن تاریخ بازرفتم . (تاریخ بیهقی ).
- خطبه نبشتن ؛ دیباچه نوشتن : چون ... شرط کردم که در اول نشستن هر پادشاهی خطبه بنویسم ... اکنون آن شرط نگاه دارم . (تاریخ بیهقی ). سخت خطبه خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم . (تاریخ بیهقی ). || شغل و منصب خطیب : و بوسعید شروطی را از خطبه عزل کرد و بوالحسین الماصلی را خطیب کرد. (تاریخ سیستان ). || دعا و ثنائی که در روزهای جمعه و ایام مهم بر سر منابر در مساجد و اماکن مقدسه خوانده میشده و در آن علاوه بر حمد خدا و مدح پیغمبر واولیای دین خلیفه یا سلطان روز مدح می گردید و این یکی از سنن بزرگ حکومت بود :
فرو افژنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید.
دقیقی .


بنام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری .

مفهوم " خطابه "

 

مفهوم " خطابه " :

خطابة. [ خ َ ب َ ] (ع مص ) خطبه خواندن بر قومی .(منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). خُطبَه کردن . (از زوزنی ). منه : خطب القوم و علیهم خطابة و خطبة. (منتهی الارب ). || خطیب شدن . (زوزنی ). منه : ماکان الرجل خطیباً و لقد خطب خطابة؛ نبود آن مرد خطیب هرآینه خطیب گردید. || خطیبی کردن . (منتهی الارب ) : خطابة نیشابور را امیر فرمود تا مفوض کردند به استاد ابوعثمان اسماعیل عبدالرحمن صابونی . (تاریخ بیهقی ).