چند شعر از قزوه و انصاری نژاد

چند غزل از محمد حسین انصاری نژاد

غزلی برای دریای بوشهر

در سینه ام تلاطم پی در پی ، چندی ست مانده بی خبر از دریا

ای کاش هر غروب می آوردی ، یک روزنامه ، پشت در از دریا !

دلواپس سواحل بی تابم ، دلواپس پرنده ی دریایی

کو پیرمرد خسته ماهیگیر ، امشب بخوان ، بخوان ، پدر از دریا!

ای کاش پستچی دو سه شب یک بار ، می آمد از جنوب و پس از نامه

ناگاه بی مقدمه سر می داد، آواز های در به در از دریا

امشب به جای من بنشین شاعر!، ،با دوربین به قایق سرگردان

اما برای سوژه ی عکاسی ،قدری بگیر بال و پر از دریا

یادم نمی رود شبی از ساحل ، دستی تکان نداده و می رفتم

رد می شدم به اسم صدایم زد ، این بود شرح مختصر از دریا

حس می کنم نفس نفس ماهی ،دلواپس تمام صدف هایم

دستم به دامنت غزل شبگرد، امشب مرا نبر، نبر از دریا

با من صدای هق هق ماهی ها ، در موج خیز اسکله می پیچد

بیرون زدم از آن سفر آوردم ، با خود دوجفت چشم تر از دریا

از کوچ ناگهانی ام آشفته ست ، اقرار می کنم که کم آوردم

شرمنده ام چرا نگرفتم آه ، حتی اجازه ی سفر از دریا !

کدامین صبح موعود ؟

خیابان در خیابان پایکوب آهن ودود است

مسافر خسته از موسیقی شهر غم آلود است

به دوشش کوله باری از دوبیتی های دلتنگی

مزامیر نیستانش پر از اندوه داوود است

به صحرا چشم می دوزد سواری خسته پیدا نیست

و بر دریا که از اندوه ماهی ها نمک سود است

می اندیشد به یک آدینه آن صبح تماشایی

می اندیشد ظهورش در کدامین صبح موعود است

تمام سارها آن روز شاعر می شوند از شوق

و شاعر تر از آن ها بید مجنون لب رود است

زمین پلکی به هم تا می زند قد می کشد ناگاه

که می بیند سراسرخالی از بت های نمرود است

غزل کویر

بوم سنگی ،صفحه ای شن با قلم موی کویر

در دل نقاش غوغا کرده هوهوی کویر

چشم های تشنه اش بالاو پایین می رود

گاه در چشم ستاره ،گاه سوسوی کویر

بوم از دستش می افتد با تکان گرد باد

می کشد دستی به پیچاپیچ گیسوی کویر

باز بی تابی شن ها را مجسم می کند

شکل زنبوران سردر گم به کندوی کویر

هی تلاطم می کند در سینه اش با صخره ،موج

تا مگر لنگر بیندازد به پهلو ی کویر

مینیاتور !محو آتش بازی شن ها شدی

دیدی آن بالا تکان دست بانوی کویر

دستمال از پر سیاووشان صحرایی به دوش

می گذاری بر کبودی های بازوی کویر

صبح صحرا در قلم مویت تماشا یی شده

فلسفه می خوانم از بومت ،ارسطوی کویر!

مینیاتور!فکر می کردی به مشق گرد باد

ناگهانی سر در آوردی از آن سوی کویر

لطفا از صحرا بپرس از مشرب درویشی اش

حس کشکول وتبر زین ست و یا هوی کویر

من که از دریا می آیم هر قدم حس می کنم

ماهیان تشنه ای را سر به زانوی کویر

غرق حیرت ،سر به زانویی و بالا می رود

جانمازت بال در بال پرستوی کویر

***

با خودم می گویم از صحرا کمی بیرون بزن

در حصار اما طلسمم کرده جادوی کویر

از آن رود خانه

به :محمد کاظم کاظمی و اندوه غریب سروده هایش

چقدر دستخوش خواب جزر و مد شده ام

که با تو خسته از آن رودخانه رد شده ام

نمی توانم از آن رودخانه بنویسم

غریق دیده ام افسون یک جسد شده ام

به کفش های شناور چقدر خیره شدم

که داغدار شهیدان بی لحد شده ام

مرا ببخش از آن ماجرا به کوه زد م

مراببخش درا ین جاده ،نا بلد شده ام

درآن مسیر که بر صخره ای زمین خوردم

بلند یکسره با" یا علی مدد " شده ام

به سرنوشت من آن رودخانه تلخ گریست

منی که شاعر نفرینی ابد شده ام

منم که از همه ی شهر بی ستاره ترم

تمام عمر ،فقط کشته ی حسد شده ام

منم که در گذرسال ها شکسته ترم

ببین نیامده بیزار از "نود "شده ام

چه فرق می کند آن رود،هیرمند؟ ارس؟

که سوگوار سیاووش با تو رد شده ام

:آهای رود اساطیری!آسمانم کو

به اتهام زمینی چقدر بد شده ام

:آهای! کیستی آنجا؟شبح به قهقهه گفت:

منم که در گذرت صخره صخره سد شده ام

شب است وسوسوی فانوسی همیشگی ام

که در قلمرو چشم شما رصد شده ام

شب است و سایه ی دیوان شمس، روی سرم

چراغ کو؟پرکابوس دیوو دد شده ام!

شنیده زمزمه های شهید بلخ و بلند

به احترام شقایق_ تمام قد_ شده ام

مرا ببر به افق های دور کشور خود

که با تو همسفر آن سان که می شود شده ام

سلام می کنی آهسته راه می افتی

مواظبی وپیاپی به چاه می افتی

ترانه های هراتی است سهم حنجره ات

شکسته می کشی از سینه آه می افتی

شب و پرنده ی پولاد و خوشه خوشه ی بمب

به یاد دخترکی بی پناه می افتی

صدا زدی که تمام مسیر گریه کنی

به خود می آیی از آن اشتباه می افتی

مسافری چمدانت تمام خستگی است

کنار صندلی ایستگاه می افتی

منم که سوخته با تو تمامی جگرم

سلام می کنم از دور با تو همسفرم

به جرم از تو سرودن مرا نبخشیدند

خوشم که "متهم جرم مستند " شده ام

حکایت

ای مرگ دیر کردی و طاقت تمام شد

ای زخم مرهمی که جراحت تمام شد

دنیا حکایتی شد و بعد از هزار سال

یک شب به ما رسید و حکایت تمام شد

می خواستم برای دلم گریه سر دهم

نشکست قلب و ذکر مصیبت تمام شد

گفتم دریغ و وا اسفا ... خنده کرد مرگ

یعنی چه جای گریه ندامت تمام شد

می خواستم شهید شهادت شوم نشد

پنداشتم که دور شهادت تمام شد

از رستخیز واقعه روحم گذر نکرد

خاکم به باد رفت و قیامت تمام شد

زخمه های شعله ور

به حضرت امام خمینی(ره)

هنوز این کوچه ها این کوچه ها بوی پدر دارد

نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد

هنوز ای مهربان در ماتمت هر تار، جان من

نیستان در نیستان زخمه های شعله ور دارد

نمی گویم تو پایان بهاری بعد تو امّا

بهار عیش ما لبخند از خون جگر دارد

اگر خورشید رفت این آسمان خورشید می زاید

اگر خورشید رفت این آسمان قرص قمر دارد

در این بازار عاشق تر کسی کز خود نمی گوید

همیشه مرد کم گو دردهای بیشتر دارد

مخواه از نابرادرها که یار و مونست باشند

عزیز مصر بودن یوسف من ! درد سر دارد

دو روزی مهربانا غربت ما را تحمّل کن

می آید آن که از درد تمام ما خبر دارد

ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)

با آن که آفریده شده ست آدم از خدا

مولاست بنده ای که ندارد کم از خدا

ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)

ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا

بین تو و خدا ، الف الفت است و عشق

علم از تو سربلند شد و عالم از خدا

ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر

شور تو ریخت در گل من ، یک نم از خدا

در جبر و اختیار ، مرا هست اختیار

خاک از ابوتراب گرفتم ، دم از خدا

من قهر می فروشم و او مهر می خرد

خوفم ز غیر نیست ، که می ترسم از خدا

فتوی ز دل خواستم گفت بگذر به میخانه ی دل

ایمان و امن و امان است شعر امینانه ی دل

دُردی کش درد و داغم، جز غم نیامد سراغم

داغ است دُردانه ی جان، درد است دُردانه ی دل

فرق من و دل در این بود او ماند و من رفتم از خویش

باری ست بر شانه ی من، بالی ست بر شانه ی دل

از بس شکستیم در خویش، آیینه بستیم در خویش

از شیشه های شکسته پر شد پریخانه ی دل

جمعی حقیقت ندیده افسانه گفتند و خفتند

چیزی حقیقت ندارد مانند افسانه ی دل

دل را چراغان او کن، با اشک ها شستشو کن

بیرون شو از خانه ی جان، بیرون زن از خانه ی دل

مستان یکدست لبیک، تا باده ای هست لبیک

دست دلم را بگیرید، سر رفته پیمانه ی دل

دو عارفانه از علامه طباطبائی

 

دو عارفانه از :

مرحوم حضرت علامه طباطبائی

عارفانه اول :

همی گویم و گفته‌ام بارها
بود کیش من مهر دلدارها

پرستش به مستی‌ست در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها

به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دل‌افگارها

بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها

کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها

چه فرهادها مرده در کوه‌ها
چه حلاج‌ها رفته بر دارها

چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر توده‌هایی ز پندارها

ولی رادمردان و وارستگان
نبازند هرگز به مردارها

مهین مهرورزان که آزاده‌اند
بریدند از دام جان تارها

به خون خود آغشته و رفته‌اند
چه گل‌های رنگین به جوبارها

بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها

کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه گل به گلزارها

نگارش دهد گلبن جویبار
در آیینهٔ آب رخسارها

رود شاخ گل دربر نیلُفر
برقصد به صد ناز گلنارها

دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام
هزار آورد نغز گفتارها

به آوای نای و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن تارها

به یاد خم ابروی گلرخان
بکش جام در بزم می‌خوارها

گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها

جز افسون و افسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارها

به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابی‌ست چون پارها

فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها

پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها

عارفانه دوم

مهر خوبان دل و دین از همه بی‌پروا برد
رخ شطرنج نبرد، آنچه رخ زیبا برد

تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سمایش کشش لیلی برد

من به سرچشمه‌ی خورشید نه خود بردم راه
ذره‌ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

من خس بی‌سر و پایم که به سیل افتادم
او که می‌رفت مرا هم به دل دریا برد

جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد

خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد

خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
با برافروخته رویی که قرار از ما برد

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد

همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد

شعر برگزیده برای بحث فصاحت

چند شعر از محمد بیابانی

داغی دوباره تا نفس نرگس

سیاره ی سرشک ، نمی دانم

روی کدام دایره

در رویاست

برفی که می نشیند انسان انبوه می شود

می آیم از نگاه

تو برگی به تن کنم

داغی : که تا دریچه گشایم

فریاد را

به رنگ سفر دور می زند

شاید دمیده ببر و

استخوان مرده ندارد سر قرار

ناهید یخ زده ست

دریاچه ای که کتف نو رسیده به نخ می کشد

هنوز

باید که پاک می بریدم از اول

از

خاطرم زمان

ماهی

که پاره می کند پلاس روشن تاریکی

می بینمش که هیچ نمی روید آشکار

عمرم شکسته است

جا به جا نمی شود این اوراق

رخ در رخ تمام آینه ها

می بارد و هنوز

تو در راهی

تا آفتاب تر از تأخیر

مرا عبور شب این منشور

چاهی درون مردمک دیده می کنم

ورودی

که لا به لا غریبه ی کولی هاست

چرخیدن زمین به گرد تو

چرخیدن من است

ارثی که گردباد به من داد

ارثی که باید از اول

گم می کنم تو را

کاش آن دو لحظه پیش و پس نمی شد از اول

در می زنند

صد ها صدا

قرار هر چه دریچه ست

می شوید همچنان و

پری یاغی ست

من : مرگ را نه چاله پذیرفتم

تا ماهیان گردن فراکشند

تا آفتاب تر از تأخیر

پیدا نمی کنم چگونه در آن باران

دریا

با خواب های تو درگیر شد

لبریز هر چه بخواهی

هر چند هر چه بخواهی ستاره نیست

نخل ولی پر از جوانه می گذرم

ماه

همواره سایه بان مرقد ما نیست

که را اگر که سوزن اگر سنگ

مگر مغاک زمین دریاست

که را اگر که سوزن اگر سنگ

بر ارغوان شکند اشک

مهی که دوک تو می رشت

پری نبود

که فردای کوچه ی ما را

نگین آتش کرد

قیام دسته گلی

که روی نام تو پژمرد

درون عاطفه طی می کند تو را

و تاب می دهم آتش

و راه کهنه

می خزدم در باد

کدام خانه

که یک نخ از آسمان کافی ست

نگاه کشته اگر

گلوی خشک مرا تر نمی

کرد دریا

کجای این غرور وخانه که پیدا نیست

هنوز شور جهان ابری ست

حصار کیست

میان این غرور

آن خانه ای که پیدا نیست

پرنده : مهربان نمی گذرد

در کاج

کجای رسم شب این بار

میان این غرور

آن خانه ای که پیدا نیست

درنگ صبرم اگر کوتاه

با بوریای گرد مرده بر این پیکر

نهان این شب اگر باد

این وقت روز چه می بارد

باید تعادل خود را از دست داده باشد توفان

این وقت روز که شب هم

با گورهای کهنه نمی ماند

کو تا سحر که باد تازیانه نباشد

پشتم چه تیر می کشد اکنون

می خواهم از کنار زمین سیر بگذرم

دستی میان آمدنت تا من شمشیر می شود

چشمی

که آسمان مرا

با استخوان رودخانه نشینان

بر خاک می کشد

باغ است

این کفن

داغ است ودر سراب هویداست

دودی که بر فراز عفت واخلاق می وزد

خشکیدن چراغ چه خاموش است

باید تهی شده باشد

آن گوش های پاره

از صدای سحرگاه

تابوتی

از تو چه می سازد

ذات سحر که گفته سپید است

هرگز به دست داده که گورستان

از چشم های تشنه ننوشد آب ؟

این عطر آشنا

حتی مخاط گرگ بیابان را

آزار می دهد

باید کسی گذشته باشد از این جا

دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد

چشمم به گریه های آن پس دیوار

باید از آن طرف که می گذرد او

من هم گذشته باشم

می بینم

این وطن که باز نمی گردد

چشمانی از دریچه سرک می کشد

با آیه ای که قطره قطره تو را آب می کند

آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند

می بینی آفتاب

نیمی از استخوان تو رالمس می کند

یک روز باز شانه های تو بودم

حالا تو بال ناتوانی من باش

موش هزاره هم

اکنون

باید جویده باشد

احساس آدمی

شاید جوانه هم زده باشد

س برفی که با گلوی شما آب می شود

دنیا به فکر هیچ گلی نیست

تا او به شکل تو باشد

از برف هم که می گذرد باز آشناست

این عنکبوت تیره که می بافد دائم کلاف خویش

از برف هم که می گذرد

تاریکی جهان تو را جیغ می کشد

آن زن که تکیه داده بر اکنون

سرد است و باز مسلسل ها

سرگرم قطع حوصله ی عشق

پشتم چه تیر می کشد آن روز

دارد بخار می شود این دست

دارد بخار می شود و دریا

باز همچنان به جوی شفق جاری ست

دنیا چه قدر بی تو غریب است

این بوریای موریانه خورده که هر بار

بر پیکری دریده می شود و باز

انسان درون جمجمه می پوسد

وقتی دروغ سخنگوست

سرد است و گرد مرده می پراکند این ابر

شعر برگزیده برای بحث فصاحت

چند شعر از احمد شاملو

تمثیل

در يكي فرياد

زيستن -

[ پرواز ِ عصباني‌ ِ فـّواره ئي

كه خلاصيش از خاك

نيست

و رهائي را

تجربه ئی مي كند.]

و شكوهِ مردن

در فواره فريادي -

[زمينت

ديوانه آسا

با خويش مي كشد

تا باروري را

دستمايه ئي كند؛

كه شهيدان و عاصيان

يارانند

بار آورانند.]

ورنه خاك

از تو

باتلاقي خواهد شد

چون به گونه جوباران ِ حقير

مرده باشي.

***

فريادي شو تا باران

وگرنه

مرداران!

بودن

گر بدين سان زيست بايد پست

من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم

بر بلند كاج خشك كوچه بن بست

گر بدين سان زيست بايد پاك

من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه

يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك !

از نفرتی لبریز

ما نوشتيم و گريستيم

ما خنده كنان به رقص بر خاستيم

ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پرواي ما نبود.

در دور دست مردي را به دار آويختند :

كسي به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم

ما با فريادي

از قالب خود بر آمديم .

فریاد و دیگر هیچ

فريادي و ديگر هيچ .

چرا كه اميد آنچنان توانا نيست

كه پا سر ياس بتواند نهاد.

***

بر بستر سبزه ها خفته ايم

با يقين سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم

و با اميدي بي شكست

از بستر سبزه ها

با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم

***

اما ياس آنچنان تواناست

كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !

فريادي

و ديگر

هيچ !

لوح گور

نه در رفتن حركت بود

نه درماندن سكوني.

شاخه ها را از ريشه جدايي نبود

و باد سخن چين

با برگ ها رازي چنان نگفت

كه بشايد.

دوشيزه عشق من

مادري بيگانه است

و ستاره پر شتاب

در گذرگاهي مايوس

بر مداري جاودانه مي گردد.

چند شعر از :

سید علی صالحی

شما ملتفت نبودید

حواستان جای ديگری
رو به راهِ دورِ بی‌ماه و منزل بود،
که من همين نزديکِ نَفَس‌های زندگی
به درگاهِ دبستان و دلهره پير شدم.
تا کی نوشتنِ مشق‌های ديگران با من است؟!
هی خط می‌خورم
باز بامدادان از خوابِ آن همه نقطه
دوباره سرِ سطرِ سکوت بازمی‌گردم.
هی گرسنه، گول‌خورده‌ی خواب‌های پابه ‌دو!
برو پای تخته ‌سياهِ پُرسوالِ ترانه و تقسيم،
بنويس از تقسيم آن همه ترانه،‌
تنها شنيدنش با شب و گريه‌هايش با ماست.


يادت بخير معلمِ سالِ آخرِ دبستانِ پُشتِ بُرج!
چرا آن سالها
نام هر کسی را که بر ديوارِ دبستانِ دريا می‌نوشتيم
ديگر از شفای روشنِ رويا به خانه بازنمی‌آمد؟
رازِ رفتنِ معلم‌های ما به جانبِ دريا چه بود؟
چرا چيزی از گفت‌و‌گوی ستاره با ما نمی‌گفتند؟


چه دوستانِ خوبی از دستِ گريه
به دريا داديم!


بندِ کفشم گره خورده است
يک لحظه می‌نشينم،
گرهِ کورِ بعضی کلمات
حتما حکمتی دارد.
صبر می‌کنم تا باد
سراسيمه از کوچه بگذرد.
زنگِ آخرِ دبستانِ ماه و هلهله ...!
هی معلمِ خوبِ چند فردای نيامده،
گول‌خورده‌ی خواب‌های پابه‌دور!
گرسنه‌ات نيست؟
بيا برويم
دستهايم پُر از کلماتِ برهنه‌اند،
می‌رويم کوکا و ساندويچ می‌خوريم،
بعد هم مشق هايت را خودت بنويس!
مبادا از ترسِ زمستان
آفتاب را به ياد نياوری!
اول می‌آييم و جمع می‌شويم
بعد بَدی‌ها را از اين باديه منها خواهيم کرد،
ضرب می‌زنيم
آواز می‌خوانيم
و ترانه‌هامان برای همه ...
خودم تقسيم را يادت می‌دهم!
راهِ دورِ بی‌ماه و منزل چرا ...؟

همسايه‌های ما نيز نمی‌دانند

شب احتمالا
اتفاقی تازه از ادامه‌ی روز است.


سکوتِ جايزِ آدمی يعنی چه؟!
درد ادامه دارد هنوز
تحمل دريا و صبوری آدمی نيز،
و تعبيرِ کتابی سربسته که می‌گويند
از رازِ نور ... گشوده خواهد شد.
چارچوب‌های شکسته‌ی اين کوچه ،
در حقيقت داستانِ يک زندگی‌ست.
چاره‌ای نيست
می‌رويم تا در فهمِ فانوس ... خوانا شويم
کمی بخوابيم
و صبحِ روزی ديگر
دوباره دريابيم که شب احتمالا
اتفاقی تازه در ادامه‌ ی روز است!

یک لحظه انگار کسی می‌گويد

پس کی می‌آيی
به رويایِ بی‌جُفتِ اين خانه قناعت کنيم؟!


شاگردِ گلفروشیِ آن سوی پُل
دارد رو به پنجره‌ای بسته و بی‌پرده نگاه می‌کند
رفتگرِ خوش‌لهجه‌ی همين کوچه فهميده است
گلدان‌های سفالِ کنارِ مهتابی
آب می‌خواهند.
نيلوفرِ غمگينِ کنار پنجره می‌گويد
پس کی می‌آيی؟
شاگردِ گلفروشی آن سوی پل هم ...
پس کاش کسی می‌آمد
لااقل خبری می‌آورد.

نگوييد


نگفتم که زيرِ پوستِ شب
حتی شبتاب روشنی هم می‌تواند ترانه بخواند!


من خودم را به احتياط
کنارِ آن حقيقتِ گمشده می‌کِشم
و می‌دانم که رفتن به راهِ دريا
دردهای بسياری دارد.
من هم مثل شما
درد می‌کشم از دستِ دريا وُ
قليلی کلماتِ همين‌طوری ...!


می‌روم کمی سکوت وُ
يکی دو راه نرفته را تجربه کنم
من باران‌های موسمی را می‌شناسم ،
دروغ‌های معصومانه‌ی دريا و آدمی را نيز ...!


هی حرف و نان و چند معنیِ‌ دشوارِ نيامده،
تو اصلا شبِ فلانْ‌فلان‌شده را نديده‌ای ...!

هنوز عده‌ای آنجا کنارِ چاله‌ی آتش نشسته‌اند


بايد به اميدِ آينه‌ای، علاقه‌ی اتفاقی، چيزی
خيالِ آرامشی ... آمده باشند،
آمده‌اند
از پای اضطراب و تنفسِ آسمان افتاده‌اند.


ما نگاهشان می‌کنيم
خودِ ما هستند، همان عده که آنجا
کنارِ چاله‌ی آتش نشسته‌اند.
جلوتر می‌رويم
يواش‌يواش می‌فهميم
ما بی‌هوده اين‌همه راهِ خسته را آمده‌ايم،
اين آنانِ دورِ نزديک به آسمان
هيچ سهمی از تنفس دريا و اضطرابِ ستاره نبرده‌اند،
ما تشنه به خانه برمی‌گرديم.


پشيمانیِ بازگشتمان شايد ...


زبان به دهان بگير!


پس می‌گويی دست روی دستِ ستاره بگذاريم
گريه کنيم و شب هم
هی همين شبِ بلند؟


نه عزيزم
می‌رويم از رويانويسِ نخستِ ستاره می‌پرسيم
آيا از اين همه روشنايیِ رازآلود
حتی چراغِ شکسته‌ای نصيبِ سادگانِ اين باديه نخواهد شد؟
می‌گوييم ما مسافريم
ممکن است شبی ... کوره‌ راهی
سرمان به سنگ بخورد،
يا يک وقتی باران بی‌هنگامی بگيرد وُ
ما نتوانيم از نيمه‌ راهِ گريه
به خوابِ آسمان برگرديم.
سقفِ خانه‌هامان شکسته است
اولاد و آينه‌هامان بسيار
بادِ بی‌خدا هم که پابه ‌راه‌ست!
و چيزهای ديگری
و هزار باديه‌ ی بی‌چراغ
که چشمْ‌ راهِ ماست.


ما سکوتِ سختِ‌ اين همه راه را
به دندان شکسته‌ايم
باور کنيد جز حرفِ گريه در مسيرِ ما
هيچ رَدی از جای پای تبسم باقی نمانده است.
پشتِ سر
کسی از غيبتِ پنهانِ ستاره به دريا نمی‌رسد
ما از بی‌راهه‌ی دورِ دريا آمده‌ايم،
سختی کشيده‌ايم
سکوت کرده‌ايم
شب و روزِ پس چه خواهد شدِ فردا را شمرده‌ايم،
چرا اين همه چراغ
در يکی خانه بسوزد وُ
اين همه بسيار و بی‌چراغ، بی‌ديده،‌ بی‌نشان،
بی‌نام وُ بی‌سراغ؟!


آب از سر گذشته بود
ما آمده بوديم
يعنی آمديم تا به اجاقِ روشنِ آتش رسيديم،
و بعد خوب که نگاه کرديم، ديديم ديگر کسی
در حوالیِ اضطراب و سوال وُ
همين حرفهای نامربوطِ ترسيده نيست،
گفتيم:
دريغا شفایِ‌ بی‌باورِ افسردگانِ زمين!

چه بهتر از این ؟

که به انتظارِ آينه با سنگ مدارا کنی
بعد، شب از ترسِ شب با شب
از ستاره سخن بگويی،
از احتمالِ تولدِ همان ستاره‌ای
که هرگز نديده‌ای
که هرگز نيامده است
که هرگز نخواهد آمد.
شما خبر از خواب خشت نداريد
ورنه ثريا
نامی از نام‌های ناممکن است،
اين آسمانِ کودکانِ بی‌خيال نمی‌داند،
اما ... ما که می‌دانيم!


صبح‌ات به‌خير همسايه‌ی گرامی
لطفا تو هم شکستنِ شب وُ
روشنايیِ روز را تصديق کن!
بگو چه وقتِ خوشی
چه شب روشنِ کاملی ...!
لطفا ترانه بخوانيد
طوطی خسته هم از قولِ باغ
به خوابِ قفس رسيده است،
چه بهتر از اين!
پشيمانیِ پروانه هم به ما مربوط نيست
گاهی اوقات بايد کنارِ ديوار کج خوابيد،
بعد شب از ترسِ‌ شب با شب از ستاره سخن گفت،
حالا چه بيايد
چه نيايد
فرقی نمی‌کند.


صبح‌ات به‌خير همسايه‌ی گرامی!

شعر برگزیده برای بحث فصاحت

چند شعر از قاسم حسن نژاد

آرامش سكوت

نه آواز آینه ی باد است
نه سراسیمگی آتش بوران
قلب پر تپش سکوت
رنگ جا به جائی اشیا نمی درخشد
صدای تحرک سبز نمی روید
در آوای بیرون بسته است
سکوت همه جا ترا نه می خوا ند
بازوانش تا دورها گشوده است
با تمام هیبتش
با آرامشی بی مانند
روشن و پرحرارت و زیبا
روی صندلیش مردی تنها نشسته
و آرام آرام فکرمیکند
دلش شاید پر از سخن است
سرشار راز های مگو

نگاه کنجکاو

درخت زیبای ماه می درخشید
دیگر غروب سرد مرده بود
و شبی سرد متولد شده بود
ما در سرما از کنار مغازه ها ی رنگارنگ گذشتیم
به سادگی درختان قدم زدیم
در شاخ و برگ خرید فقیرانه
کارمندی در همه ی زیر و بم قناعت نفس می کشید
ستاره ها ی زیبا در قلب آسمان مرمرین چشمک می زدند
و ما را به مهمانی نور و زیبائی فرا می خواندند
ما فقیرانه شب را به خانه بردیم
تاکسی چشم لبخند در دل نداشت
رود نگاهمان در فضای دلکشی شنا می کرد
و ما در نور شیری رنگ ماه نور خدا را جستجو می کردیم
دلمان چون ستاره ها لبریز آسمان بود
لبریز نور
ما تا آخرین ایستگاه تاکسی غرق صحبت کودکان بودیم
و خیابان ها نگاه کنجکاو ما را جستجو می کردند

نگاه مرگ

از تپه های باستانی ساکت شن و آفتابی بلند عبور کردم
از دره های عمیق وکم عمق روییده در کوه و جنگل
ای نگاه فارغ از تپش ورو یش مؤمن متناوب
بارقه نگاه پُر فروغ ِ ترا
در جاده های پُر ترافیک وجود روشن کنجکاوم جستجو کردم
از ذل بلند آتش مقدس ازلی
از آسمانی صاف و پُر معنی زندگی
همه ی آسمان را در روزی روشن و ملتهب کنکاش نمودم
ستاره ای جز خورشید اندرزگو ی من نبود
به کجا ره می سپاری ای همیشه در راه
که نگاه آرام مرا با خود بدان سو می بری
چگونه ترا از مسیر سنگ و خاک رهنمون گردم
و جسم چشمانم را از مسیرعبورت منحرف گردانم
دل پُر مهر مرا جستجو می کنی ؟
بدانسان که کلاغهای در راه را ؟
بدانسان که بر تپه ای شا دمانی را ؟
ای اشک من در ماهتاب نگاهت
قلبم را جستجو کن
ور از شبانه روز را در عمق وجودم
من ایستادم
و درخت با همه ی شکوهش از من عبور کرد
مردمان از تمام تنم رد شدند
ایستا دم و فقر با همه ی چهره های کریه اش مرا در آغوش گرفت
ترنم نگاه ترا معنی می کنم
و در جستجوی نگاهی آرامش بخش همه ی توانم را به راه می اندازم
آخر چگونه با تو بی هیچگونه اندوه عمیق یکسان گردم
وقتی که هنوز طفلی بر سر راه فقر در جستجوی شادمانی می گردد
جهان را با من به درخت مورچه پیوند بزن
او را که تمام سخاوتم را معنی می کند
جلو خانه ی ما دشتی است پر ازتپه ها ی شن
پر از دکل های بی حرکت برق
و سگانی ولگرد در آسمان روزی بی غرور
چسان با تو یکسان گردم که هنوز پنجره ها در من می تپند
ومرا با خود به جنگل های انبوه دیلمان می برند
آنروزکه در زیر پلی با تو آشنا شدم
هرگز از خاطر نخواهم برد
وقتی که از جاده ای کوهستانی در جنگلی انبوه عبور می کردم
تو بودی و نگاه سرد تو
کنار جویباری می درخشید و آهسته آهسته با آب ره می سپرد
سرودی غمناک بر لب داشت
آشیانه ی مرا جستجو می کرد
از گوشه ها ی قلبم اشکی عمیق جاری گشت
و زمین را به سر سبزی فرستاد
درفکر کوه بلندی بود
بر سیطره ی نگاه لا جوردی
جاده با جنگل در همزیستی مسالمت آمیزی می درخشید
من هنوز در جستجوی تو هستم
ای ریشه کن کننده ی شبنم بهاری
هر لحظه ای که می گذرد
و دیگر بر نمی گردد
یعنی نگاه مرگ را می جویم

نور

با اینهمه ، تصو یرهای کدر در شیشه ها ی آرزو
بازگو می کند که نوری هست
هر چند نازک و ضعیف
و ما را امیدوار می سازد حتی در شب
از بزرگراه ستاره راهی بگشاید
اگرچه صدای تاریکی به ظلمت
علف های سیاه ترس و زنجیرهای اضطراب
را بر زمین جان به ریشه می نشاند
و موریانه ها ی نا امیدی را در قامت ستبر امید
جوانه می بندد

محفل ادبی سه شنبه ها

شب پاورچین پاورچین می آید
هلال ماه بر سر شهر نور می پاشد
چهار دیواری دلش در آینه شعر می تپد
در چهار دیواری اندیشه
روی صندلی های مهربان دوستی نشسته ایم
غنچه های دل نواز شعر
روی صندلی های سبز محبت

شاعر روی میز طلوع می کند
میزی که چون زمستان می درخشد
آنگاه اسامی پروانه ها را روی برگه ی سفید غروب می نویسد
اتاق ساده و بی پیرایه
دور از باد و دریا
هر غنچه به اشاره ی لطیف شاعرانه
در مطلع غزلی می شکفد
آنگاه ترانه نقد به گرمی می روید
اینجا اثری از بدجنسی ریا نیست
خبری از خرید و فروش بازار
نه کسی در پی سود است و نه در بیم شکست
شب پشت پنجره به زیبایی می خندد
بدون گفتار ساعت می توان آنرا اثبات کرد
گل نوزادی شب پُر از غزل ستاره است
غنچه های غزل یکی بعد از دیگری
در باغ ستاره می رویند
شاعرانی نوشکفته و اندیشه ورز
تشنه و عاشق
محفل ادبی غروب شادمان سه شنبه ها
محفلی شیرین و زیباست
گرم و گیرا
محفلی ساده و خودمانی
زمستان آنرا در قلب خویش یادداشت می کند
در قلب خنک دی

محبت آسمان

غروب سربی رنگ
در خیابان خانه دراز کشیده
به تماشای تلویزیون
آوای ملکوتی قرآن
و صدای تق تق تق
از آنطرف دیوار
ناگهان آوای دلربای اذان
قطرات نرم باران را
در فضای منتظر دل می نشاند
تو بر می خیزی
پنجره ها را به محبت آسمان می گشائی
توده های بزرگ ابر در حرکتند
آسمان دلت ابری می شود
و تو درختی پیدا نمی کنی
که لحظه ای مانند کلاغ
برشاخسارابردیده بچرخانی
ماهی پارچه ای آشپزخانه ترا به دریا می برد
سیمهای تیرهای برق قلبت کم کم در تاریکی محو می شود
تنها تو می مانی وفضای بیکران تاریکی
رشته کوههای شب
و نوری بر فراز آن

ماهی

مدتها بودکه رود آسمانی شعر خشک شده بود
نه پرنده را می دیدم نه دریا را
دلم هوای باران را داشت
و خشکسا لی مصیبت لاعلا جی بود
امروزقطره ای دریا از ابر فرو ریخت
نا گهان ماهی ای در آن دیدم
کاملاً به شکل شعر بود
پس آب عرفان داشت

لبخند تیره

ایمان دارم به باد
به درختانی که در رقصند
غروب با چشمان گیرایش فرا می آید
در کنار قلبم می نشیند
و قصه میگوید
پسرک بازیگوش گاه و بی گاه
در چهارچوب نگاه خا کستریم می نشیند
و مرا از تنهایی محض بیرون می آورد
طرح سکوت با پروازکلاغ ترک بر می دارد
و زندگی در همین چهارچوب با بیرون طرحی دلخواه رسم می کند
تمام شکوه بیرون را
شبی که به آرامی می آید ، همه را در برمی گیرد
من ، اورا شب افسانه انسان می نامم
لبخند تیره

شعر برگزیده برای بحث فصاحت

سه شعر از حمید مصدق و

یک شعر از لیلا کرد بچه

در من اینک کوهی ،

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت ،

باز می گردم

و صدا می زنم :

آی!

باز کن پنجره را،

باز کن پنجره را

ــ در بگشا !

که بهاران آمد!

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد!

باز کن پنجره را !

که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،

که قناری می خواند،

ــ می خواند آواز ِ سرور

که : بهاران آمد

که شکفته گل ِ سرخ

به گلستان آمد!

سبز برگان ِ درختان ِ همه دنیا را،

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

آی!

باز کن پنجره را،باز آمده ام

من پس از رفتن ها،رفتن ها؛

با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام

داستان ها دارم،

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها

و صبوریِّ مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو بر می گردم

دست من خالی نیست

کاروان های محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت

باز بر خواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

آی!

باز کن پنجره را!

پنجره را می بندی ...

حمید مصدق

دیدم در آن کویر درختی غریب را

محروم از نوازش یک سنگ رهگذر

تنها نشسته است بی برگ و بار

زیر نفس های آفتاب در التهاب

در انتظار قطرهء باران در آرزوی آب

ابری رسید چهره درخت از شعف شکفت.

دلشاد گشت و گفت:

<<ای ابر ، ای بشارت باران! آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟>>

غرید تیره ابر....

برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت....

من چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر....

ای کاش

خاکستر وجود مرا با خویش

می برد باد

حمید مصدق

بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این
آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟ این مباد که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان
زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی

حمید مصدق

هر صبح با چمدانی از خانه خارج می شوم

هرشب با چمدانی به خانه برمی گردم

و بندهای باز کفش هایم می دانند

آنکه میان زمین و هوا معلق مانده است

جایی نمی رود

پدرم پیش از آنکه بمیرد نگفت

برای رفتن از این دنیا

نیازی به بستن بند کفش هايم نیست

و چمدانی که از پاگرد خانه آنطرف تر نمی رود

چمدان نیست

چیزی نگفت

چون از بندهای بسته دلش پر بود

چون تمام زنانی که دوست می داشت را

برای آخرین بار با چمدان دیده بود

و باور نمی کرد

بغضی که در گلوی خانه گیر می کند

راه پیش و پس ندارد

لیلا کرد بچه

شعر برگزیده برای بحث فصاحت

چند شعر از فرخ تمیمی

بید و باد

با دست ها اشارت باد است و بید ها

وقتی که باد ، حادثه ی دشت تفته را

در گوش بید گفت

لرزید بید .

فانوس مرده

بر

خیمه های سوخته ،

باری

یاد آفرین سوگ شهید قبیله بود .

پرواز 5

پرنده ،

چندان به اوج رفت که پنداشت

در چاه آسمان

پرواز می کند .

پرنده

در نی نی دو چشم عقابی

نخجیر شد .

خواب

پرنده :

- قله ی پرواز -

در پنجه های مرگ

تعبیر شد .

خانه به دوش

پویند را ، ز خاک :

این مبدأ طلوع

وین مقصد غروب

گسستم .

با چار پیچ و چار مهره

سقف شگفت را

بر شانه ی ستبر دیوار

افراشتم .

و دست

بر دست کوفتم

از پیرهن غبار تکاندم .

آ ... ها ....

اینک اتاق

بر پایه ایستاده ، سبک بار .

اینک

من

آواره تر ز باد

بی مولد و وطن

هر جا که خواستم

با چار پیچ و چار مهره

سقف

شگفت را

بر پای می کنم .

من خانه ام به دوش

آواره تر ز باد ....

خواب

... اما

اغمای خواب گونه ی آن قوم باستان

با لای لای هر ورق تاریخ

چندان عمیق گشت

که شاعر ،

مأیوس و خشمناک

فریاد

جاودانه ی شعرش را

در گوش کوه ریخت .

مرگ و میلاد

در استوای خون " لوتر کینک "

خورشید ایستاد .

روز بزرگ تاریخ

آغاز می شود .

او

بکر وسیع قاره ی افریقاست .

او

مفهوم قهرمانی انسان قرن ماست .

و پرچم صداقت خورشید

بر نیزه های خشم سیاهان

میلاد یک سیاه زبر مرد را

تعبیر می کند .

انسان

سیاره ی زمین

پیوند می خورد

با ماه

مریخ

با زهره

مشتری

و

دست بلند و محتشم انسان

یک روز

خواهد رسید

تا کهکشان دور

تا عمق کائنات

تا انفجار نور

دست بلند و محتشم انسان

اما

کوتاه می شود

هنگام دستگیری دست برادری !

سه شعر از نادر نادرپور

درختی در اندیشه من

از خاک آسمان مه آلود

رویید واژگونه درختی

با شاخه های نقره ای برق

با برگ های سبز ستاره

با میوه ی طلایی خورشید

از قاب تنگ پنجره ، سنگ نگاه من

چون مرغ ، پر کشید

بر شاخ آن درخت کهن خورد

برگ ستاره ها به زمین ریخت

در گل نشست میوه ی خورشید

در کوچه ، راه می روم اینک

خورشید در نشیب غروب است و چتر ابر

همچون درخت بر سر من سایه افکن است

چتری که دسته اش

چون شاخه های صیقلی برق آسمان

هم رنگ آهن است

چتری که گنبدش

چون طیف هفتگانه ی خورشید ، روشن است

این چتر و آن درخت در اندیشه ی من است

در انتظار آن چنان روز

روزی اگر فرمان مرگ آید که ای مرد

از این همه عضوی که اکنون در تن توست

یک عضو رابگزین و باقی را رها کن

می پرسم از تو

از بین اعضایی که داری

آیا کدامین عضو را برمی گیزینی

آیا کدامین را به خدمت می گماری ؟

از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست

آیا به دنبال کدامینت نظر هست ؟

آیا تو مغز خسته را برمی گیزینی ؟

مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست

آیا تو چشم بی زبان را می پسندی؟

چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست

آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟

قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست

آیا تو گوش بینوا را می پذیری ؟

گوشی که گر از یاوه ها و برنتابد

رندانه در تحسین او گویند : کر نیست

زنهار ، زنهار

زینان مباد هیچ یک را برگزینی

زیرا که از اینان نصیبت جز ضرر نیست

زیرا که در اینان هنر نیست

اما اگر از من بپرسی

من دست را بر می گزینم

دستی که از هر گونه بند آزاد باشد

دستی که انگشتانش از پولاد باشد

دستی که گاهی سخت بفشارد گلو را

دستی که با خون پاس دارد آبرو را

دستی که آتش در سیاهی برفروزد

دستی که پیش زورگویان مشت گردد

مشتی که لب ها را به دندان ها بدوزد

مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد

سندان سرد آسمان را

مشتی که در هم بشکند با ضربه ی خویش

آیینه ی جادوگران را

آری ، اگر از من بپرسی

من مشت را بر می گزینم

شاید که فریادی برآید از گلویی

با مشت خشم آلود من پیوند گیرد

آنگاه ، لبخندی صفای اشک یابد

آنگاه ، اشکی پرتو لبخند گیرد

در انتظار آن چنان روز

بگذار تا پیمان ببندیم

بگذار تا با هم بگرییم

بگذار تا با هم بخندیم

اشک تو با لبخند من همداستان باد

مشت تو چون فریاد من بر آسمان باد

از آسمان تا ریسمان

درخت معجزه خشکیده ست

و کیمیای زمان ، آتش نبوت را

بدل به خون و طلا کرده ست

و رنگ خون و طلا ، بوی کشتزاران را

ز یاد بدبده های ترانه خوان برده ست

و آفتاب ، مسیحای روشنایی نیست

و ابرها همه آبستن زمستانند

و جوی ها همه در سیر بی تفاوت خویش

به رودخانه ی بی آفتاب می ریزند

و کوچه ها همه در رفتن مداومشان

به نا امیدی بن بست ها یقین دارند

پرنده ها دیگر از گوشت نیستند

پرنده ها همه از وحشتند و از پولاد

و فضله هاشان از آفت است و از آتش

اگر به شهر فرو ریزد

دهان به قهقهه ی مرگ می گشاید شهر

و در فضایش ، چتری سیاه می روید

و مادرانش ، فرزند کور می زایند

و دخترانش ، گیسو به خاک می ریزند

و عابرانش ، در نور تند می سوزند

و پوست هاشان ، از دوش اسکلت هاشان

فراخ تر ز شنل ها به زیر می افتد

و نقش سایه ی آنان به سنگ می ماند

اگر به دشت فرود آید

جنین گندم در بطن خاک می گندد

و تخم میوه بدل می شود به دانه ی زهذ

و گل به یاد نمی آورد که سبزه کجاست

اگر در آب فروافتد

نژاد ماهی ، راهی به خاک می جوید

و خاک ، دایه ی نامهربانتر از دریاست

زمین ، سقوطش را هر شب به خواب می بیند

و بیم مردن ، عشق بزرگ آدم را

به عقل مور بدل کرده ست

که زندگی را در زیر خاک می جوید

و خانه هایی در زیر خاک می سازد

چه روزگار غریبی

برادری ، سختی بیش نیست

و معنی لغت آشتی ، شبیخون است

پسر به خون پدرتشنه ست

و رودها همه از لاشه ها گرانبارند

و دام ماهی صیادها پر از خون است

پیام دست ، نوازش نیست

و پنجه های جوان ، دیگر

به روی ساقه ی نالان نی نمی لغزند

به روی لوله ی سرد تفنگ می لغزند

و آنکه سایه ی دیوار ، خوابگاهش بود

به خشت سینه ی دیوار می فشارد پشت

و برق خنده ی تیر

نگاه خیره ی او را جواب می گوید

و او ، دوباره در آغوش سایه می خوابد

چه روزگار غریبی

سحر ، پیمبر اندوه است

و شب ، مفسر نومیدی

و روشنایی در فکر رهنمایی نیست

شعاع آینه ها ، چشم کاکلی ها را

به سوی کوری جاوید رهنمون شده است

و مرد مار گزیده

ز ریسمان سیاه و سفید می ترسد

که ریسمان ، مار است و مار ، رشته ی دار

و دار ، نقطه ی اوجی است

که آسمان را با ریسمان

گره زده است

و آسمان ، همه در خواب ودار ، بیدار است

کسی به فکر رهایی نیست

دریچه های جهان ، بسته ست

و چشم ها همه از روشنی هراسانند

زمین ، شکوه کریمانیه ی بهارش را

ز شاخ و برگ درختان دریغ می دارد

و آسمان ، شب صاف ستارگانش را

نثار خاک دگر کرده ست

ایا سروش سحرگاهان

تو روشنی را جاری کن

تو با درختان ، غمخوار و مهربان می باش

تو رودها را جرأت ده

که دل به گرمی خورشید ، بسپرند

تو کوچه ها را همت ده

که از سیاهی بن بست بگذرند

تو قلب ها را چندان بزرگواری بخش

که تا چراغ حقیقت را

دوباره در شب ناباوری برافروزند

تو دست ها را آن مایه هوشیاری بخش

که دوستی را از برگ ها بیاموزند

تو ، ای نسیم ، نسیم ای نسیم بخشایش

به ما بوز که گنهکاریم

به ما بوز که گرفتاریم

شعر برگزیده فصاحت

مرغِ دریا

شعری از احمد شاملو

خوابید آفتاب و جهان خوابید

از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز

چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید.

گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته

دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.

سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.

از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ

با قارقار ِ وحشی ِ اردک ها

آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک

در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب

من در پی ِ نوای گُمی هستم.

زین رو، به ساحلی که غم افزای است

از نغمه های دیگر سرمست ام.

میگیرَدَم ز زمزمه ی تو، دل.

دریا! خموش باش دگر!

دریا،

با نوحه های زیر ِ لبی، امشب

خون میکنی مرا به جگر...

دریا!

خاموش باش! من ز تو بیزارم

وز آه های سرد ِ شبانگاه ات

وز حمله های موج ِ کف آلودت

وز موج های تیره ی جانکاه ات...

ای دیده ی دریده ی سبز ِ سرد!

شب های مه گرفته ی دم کرده،

ارواح ِ دورمانده ی مغروقین

با جثه ی ِ کبود ِ ورم کرده

بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند...

با ناله های مرغ ِ حزین ِ شب

این رقص ِ مرگ، وحشی و جان فرساست

از لرزه های خسته ی این ارواح

عصیان و سرکشی و غضب پیداست.

ناشادمان به شادی محکوم اند.

بیزار و بی اراده و رُخ درهم

یک ریز می کشند ز دل فریاد

یک ریز می زنند دو کف بر هم :

لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست

از نغمه های ِشان غم و کین ریزد

رقص و نشاط ِشان همه در خاطر

جای طرب عذاب برانگیزد.

با چهره های گریان می خندند،

وین خنده های شکلک نابینا

بر چهره های ماتم ِشان نقش است

چون چهره ی جذامی، وحشتزا.

خندند مسخ گشته و گیج و منگ،

مانند ِ مادری که به امر ِ خان

بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد

ساید ولی به دندان ها، دندان!

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بمیرد شب

بگذار در سکوت سرآید شب.

بگذار در سکوت به گوش آید

در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه

فریادهای ذلّه ی محبوسان

از محبس ِ سیاه...

خاموش باش، مرغ! دمی بگذار

امواج ِ سرگران شده بر آب،

کاین خفته گان ِ مُرده، مگر روزی

فریاد ِشان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بجنبد موج

شاید که در سکوت سرآید تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت

اجساد رفته رفته به جان آیند

ون در سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم

کم کم ز رنج ها به زبان آیند.

بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب

شمشیرهای آخته ندرخشد.

خاموش شو! که در دل ِ خاموشی

آواز ِشان سرور به دل بخشد.

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

۲۱ شهریور ِ ۱۳۲۷

شعر بر گزیده برای بحث فصاحت

شش شعر از شمس لنگرودی

1

در جنگل خرناس‌ها، آدم‌ها

دندان بر دندان می‌سایند

دندان بر دندان تیز می‌کنند

و بهار

پشت در خانه‌ها ایستاده و زنگ می‌زند.

تا صبحی نیامده بگریز

نوروز!

برو آنجا

که پرنده‌ها، جنگل‌ها

به پاس آمدنت

به تمرین ترانه‌‌ئی مشغولند

عمر

شرمسار کسی نیست

فقر

چمدانش را بسته، با برادر خود

دور می‌شود.

2

تو مثل منی برف

راه می‌روی و آب می‌شوی.

با علمی لدّنی

پنبه بر جراحت سال می‌گذاری

می‌بینم اسفند را عصازنان

به سوی بهار می‌رود.

تو مثل منی برف

آتش را روشن می‌کنی

تا در هرمش بمیری

یاس‌های تابستانی ادای تو را در می‌آورند

پروانه‌ها که تو را ندیدند

عاشق او می‌شوند

نکند سرنوشت مرا جائی دیده‌ئی برف.

ببین زمین به چه روزی درآمد

تو کرک بال ملائکی

طوری بنشین که زمین چند روزی به شکل اول خود در آید.

کاش می‌توانستی تابستان‌ها بباری

تا با تن‌پوشی از برف

برابر خورشید عشوه‌ها می‌کردیم.

حس می‌کنم که لشکری از بهشتید

می‌آئید آدم و حوا را به خانه‌ی اول عودت دهید

لشکری از آب

بر ما که نواده‌ی آتشیم

حاشا حاشا

من که ندیده‌ام بشود کاری کرد.

به شادی مردم اعتماد مکن برف

تا می‌باری نعمتی

چون بنشینی به لعنت‌شان دچاری.

چیزی در سکوت می‌نویسی

همه‌مان را گرفتار حکمت خود می‌کنی

ما که سفید‌خوانی‌های تو را خوب می‌شناسیم.

تو چقدر ساده‌ئی که بر همه یکسان می‌باری

تو چقدر ساده‌ئی که سرنوشت بهار را روی درخت‌ها

می‌نویسی

که شتک‌ها هم می‌خوانند.

آخر ببین چه جهان بدی شد

آفتاب را

داور تو قرار داده‌اند

و تو با پائی لرزان به زمین می‌نشینی

پیداست که می‌شکنی برف.

تا قَدرت را بدانند

با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ

فکر می‌کنم سرنوشت مرا جائی دیده‌ئی برف.

آب شو

آب شو! موسیقی منجمد!‌

و بیا و ببین

رنج را تو کشیدی

به نام بهار

تمام می‌شود.

3

اين بره شيرين

اين بره شيرين
كه فروردين نام اوست
ديدم چگونه دو ماهی او را حمل می كنند
و بيرون خانه ما می گذارند
اين بره شيرين
كه دور دهانش نور رسته است
و مثل چراغ های دريائی
بع بع در گلويش برق می زند.

راه می رود
و فصل ها صف كشيده به دنبالش می دوند
اين بره
كه چشمانش سبز
كفلش سفيد
كف پايش قرمز است.

شيرهای دريائی
زمستان را دور می زنند
بر سر راهش می نشينند
و به رهگذران فندك می فروشند
يعد خانه هامان را می بينيم كه چقدر روشن می شوند
با دسته گلی كه هوا در جيب كتش می گذارد.

چقدر زخم بر زخم می نهاديم و ثمری نداشت
شب بايد می گذشت
انگار هيچ چراغی قادر به پايان بردن شب نيست
شب بايد می گذشت.

ما فقر را ديده ايم
سوار اتوبوسی مخفی
در خيابان ها می گشت
سم به صورت بچه ها می پاشيد
و النگوئی دستش بود
كه برق می زد
و سر آدم ها را می ربود.

دلداری مان بده سال نو!
ما فقر را ديده ايم
يخ در كف گرفته بر صورت ما می كشيد.

زرافه آفتاب!
كه تاريكی نامت را از يادت برده است
و گمان می كنی كه اسمت سنجاب است
و ميان علف دنبال غذا می گردی
خورشيدی تو!

با جوراب ناب طلائی كه دست خدائی بافته است
خورشيدی تو
و هزاران سال طول می كشد تا برگردی و صورت سنجابی را ببينی.

دلداری مان بده سال نو!
زير پلك اين بره پر از آسمان است
راه می رود
و تكه تكه هوا، برگ، سايه
در جاده فرو می ريزد
و كسی پيروز است
كه بلند می شود، راه می افتد، می بيند
و فروردين را به خانه خود می برد

4

پدر!

من یوسفم

تو از برابر چاهم گذشتی

و صدای هواپیما نگذاشت که صدایم را بشنوی.

برادران تنی

پیرهنم را در موزه حراج کرده‌اند

و برای فروش کتاب‌هائی

درباره‌ی من

به سفر می‌روند.

5

سرنشین طیاره‌ی برفی!

آرام باش

طیاره‌ات به زمین نخواهد نشست.

طیاره‌ی برفی‌ات آب خواهد شد

و تو با ابرها به زمین خواهی ریخت

اما هرگز

به خانه‌ی خود نخواهی رسید.

آرام باش

چقدر آرزوی پریدن داشتی!

6

دریا موج می‌زند

ماهی‌ها را جمع می‌کند

و اداره‌ی شیلات را

فرا می‌خواند.

کدام شما

لرز دهان ماهی‌ها را

بر جداره‌ی رگ‌هاتان

احساس می‌کنید،

زیر پوست کدام شما

ماهی‌ها جمع می‌شوند

و چشم گل آلودشان می‌سوزد

دریا موج می‌زند

و ما اکنون

در کامیون بزرگی در راهیم

در اضطراب توده‌یی از ماهی‌ها

که دعا می‌خوانند.

سه شعر از محمد علی بهمنی ، نیما یوشیج و سیمین بهبهانی

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین !‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود
او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمد علی بهمنی


ای آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره؛ جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را از راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آب ها بیرون
گاه سر گه پا
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امیّد کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. پس مد هوش.
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدمها…
در صدای باد بانگ او رها تر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
آی آدمها…

نیما یوشیج

فعل مجهول !

بچه ها ! صبحتان بخير ، سلام
درس امروز " فعل مجهول " است
" فعل مجهول " چيست ، ميدانيد؟
نسبت " فعل " ما به " مفعول " است

در دهانم زبان ، چو آويزي
در تهيگاه زنگ مي لغزيد
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شيشه بر روي سنگ ، مي لغزيد

ساعتي دادِ آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
" ژاله " را ز آن ميان صدا کردم

ژاله ! از درس من چه فهميدي؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
دِ ! جوابم بده ، کجا بودي؟
رفته بودي به عالم هپروت؟

خنده ي دختران و غرّش من
ريخت بر فرق ژاله چو باران
ليک او بود غرق حيرت خويش
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگين ، انتقام جو ، گفتم :
بچه ها ! گوش ژاله سنگين است
دختري طعنه زد که نه ، خانم !
درس ، در گوش ژاله ياسين است !

باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پيگير ميرسيد به گوش
زير آتش فشان ديده ي من
ژاله ، آرام بود و سرد و خموش

رفته تا عمق چشم حيرانم
آن دو ميخ نگاه خيره ي او
موج زن در دو چشم بي گنهش
رازي از روزگار تيره ي او

آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه ي غصه بود و حرمان بود
ناله اي کرد و در سخن آمد
با صدايي که سخت لرزان بود :

" فعل مجهول " فعل آن پدريست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سيلي کوفت
مادرم را ز خانه بيرون کرد

شب دوش از گرسنگي تا صبح
خواهر شيرخوار من ناليد
سوخت از تاب ِتب ، برادر من
تا سحر در کنار من ناليد

از غم آن دو تن ، دو ديده ي من
اين يکي اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نميدانم
که کجا رفت و حال او چون بود

گفت و ناليد و آنچه باقي ماند -
هق هق گريه بود و ناله ي او
شسته مي شد به قطره هاي سرشک
چهره ي همچو برگ لاله ي او

ناله ي من به ناله اش آميخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز ، قصه ي غم توست
تو بگو ، من چرا سخن گفتم ؟

" فعل مجهول " فعل آن پدريست
که ترا بي گناه مي سوزد
آن حريق هوس بود که در او
مادري بي پناه مي سوزد!


سيمين بهبهانی

شعر برگزیده برای فصاحت

ای وای مادرم !

شعری از استاد شهریار

آهسته ، باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ای سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر كنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم به سر كار خويش بود
بيچاره مادرم !

هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته ،تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در ، باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل كوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن .... همه برف است كوچه ها !

او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش
آمد به جستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يك خانه فقير
روشن كند چراغ يكي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام

تبريز ما ! به دور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است .

انصاف ميدهم كه پدر ، رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي كه مرد ، روزي يك سال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ !

نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و كله ميزند :
ناهيد ، لال شو !
بيژن ، برو كنار !
كفگير ، بي صدا !
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد !

او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسيار تسليت كه بما عرضه داشتند :
لطف شما زياد !
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرف ها براي تو مادر نميشود .

پس اين كه بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد ؟
ليوان آب از بغل من كنار زد ؟
در نصفه هاي شب -
يك خواب سهمناك و پريدم به حال تب
نزديك هاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود .
آهسته ، با خدا
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .

نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر ميشود خموش ؟
آن شيرزن بميرد ؟ او " شهريار " زاد
" هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق "

او با ترانه هاي محلي كه مي سرود
با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه به اشك هاي خود آن كشته آب داد
لرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح ،گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق ، عالمي

او پنج سال كرد پرستاري مريض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يك روز هم خبر : كه بيا او تمام كرد .

در راه قم به هرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد كوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه
طومار سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يكي نماز
يك اشك هم بسوره " ياسين " من چكيد
مادر بخاك رفت .

آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
يك دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتني است
اما پدر به غرفه باغي نشسته بود
شايد كه جان او بجهان بلند برد
آنجا كه زندگي ،‌ ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، كه بدرقه اش ميكند بگور
يك قطره اشك ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر ! بخواب خوش _
منزل مباركت !


آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي كه بهم زد سكوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاك
خود را بضعف از پي من باز ميكشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
" از من جدا مشو " !

مي آمديم و كله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميكنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه ميگريختند
ميگشت آسمان كه بكوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه
وز هر شكاف و رخنه ماشين غريو باد
يك ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
_ تنها شدي پسر !

باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني !
ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولي دلشكسته بود :
" بردي مرا بخاك سپردی و آمدي ؟ "
" تنها نميگذارمت اي بينوا پسر ! "

مي خواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم !

در ايوان کوچک ما

شعری از فریدون مشیری

جز خنده هاي دختر دردانه ام " بهار "
من سال هاست باغ و بهاري نديده ام
وز بوته هاي خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
کاري نديده ام
بر لوح غم گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري نديده ام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پيوسته ياد کرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه ، يک درخت
يک باغ پر شکوفه يک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دويده ام
تنها نه من که دختر شيرين زبان من
از من ، حکايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شب ها که سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز مي شکوفد زيباتر از بهشت
شيراز مي درخشد روشن تر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي رنگين
با خنده هاي دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال کوچک اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه ميکند
مي بينمش که غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پرشکوفه يک آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه ميکنم و رنج ميکشم

غزل برای درخت

شعری از سیاوش کسرائی

تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت

دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زیبایی ای درخت

وقتی که بادها
در برگهای درهم تو لانه می کنند
وقتی که بادها
گیسوی سبزفام تو را شانه می کنند
غوغایی ای درخت

وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنیاگر غمین خوش آوایی ای درخت

در زیر پای تو
اینجا شب است و شب زدگانی که چشمشان
صبحی ندیده است
تو روز را کجا
خورشید را کجا
در دشت دیده غرق تماشایی ای درخت

چون با هزار رشته تو با جان خاکیان
پیوند می کنی
پروا مکن ز رعد
پروا مکن ز برق که بر جایی ای درخت

سر برکش ای رمیده که همچون امید ما
با مایی ای یگانه و تنها یی ای درخت

شعر برگزیده برای بحث فصاحت

پنج غزل از زنده یاد حسین منزوی

۱

درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست

آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست

در من طلوع آبي آن چشم روشن

ياد آور صبح خيال انگيز درياست

گل كرده باغي از ستاره در نگاهت

آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست

بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را

از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست

ما هر دُوان خاموش خاموشيم ،‌ اما

چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست

ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم

امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست

دور از نوازش هاي دست مهربانت

دستان من در انزواي خويش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند

بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست

۲

شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني

مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !

خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را

به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني

بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد

كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني

شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من

اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني

يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند

سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»

نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني

اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟

۳

آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟

چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!

از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد

آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران

رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،

رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران

ای یار،ای نگارین! پا تا سر تو خونین!

ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!

داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،

از خون هزار لاله بر بیرق بهاران

یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟

نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران

هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،

برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران

سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین

هر یک سری بریده است بر دار شاخساران

باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ

خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران

باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر

شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)

۴

من نیستم این که اینجاست، این «من» که تنهاست

من بی تو هیچم، تو هرجا که باشی «من» انجاست

این جا سراغ تو را، از که باید بگیرم؟

این جا که بیگانگی، عادت آشناهاست

وقتی که برگردم از فصل تنهایی خود

دیدار تو برگ زرین فصل تماشاست

روزی که «ما» می شویم از تفاهم، «من» و «تو»

آن روز زیباترین روز روزان دنیاست

ما می توانیم از خاک باران بسازیم

تا معجز برتر عشق در چنته ی ماست

حس می کنم زندگی با همه زشتی خود

وقتی تو هستی کنار من ای دوست ! زیباست

ناپاکی خاک با پاکی ات بر نتابد

تا اب ابی ست پاکیزگی اصل دریاست

شعر من ارزانی ات باد امشب که یادت

پیشانی دفترم را به نام تو آراست

۵

در انتظار تو تا كي سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟
نشانه هاي تو بر چوب خط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم
براي خواستن خير مطلقي كه تويي
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم

شب و خيال و سراغ تو،باز مي آيم
كه بهت خانه ي در بسته را نظاره كنم

تو كي ز راه ميايي كه شهر شبزده را
به روشنايي چشمم چراغواره كنم؟
ز ياس هاي تو مشتي بپاشم از سر شوق
به روي آب و قدح را پر از ستاره كنم
هزار بوسه ي از انتظار لك زده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم

هنوز هم غزلم شوكراني است الا
كه از لب تو شكرخندي استعاره كنم

پنج شعر از محمد علی سپانلو

هدیه

و گل همان گل است

کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست

مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش

و با دهانش ، حلقه های نوازش

به انگشت

التماس تو می بخشید

و گل همان گل است ، ولی این بار

رفیق بی فاصله ای هدیه می هد

که سرگذشتش بی ماجراست

چراغ همسایه در آن طرف کوچه

به شیشه های تو چشمک زد

و تو همان تویی

فقط زمستان نیست

که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی

و هدیه را

بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک

بپذیری

جریمه

سلام صبح

سلام آینه

سلام دروازه

سلام مرز جدایی

به گوشواره ی گیلاس

کنار زلفت سلام

بلوغ اشک ها

در آینه ، در خواب ، در

استکان

از امتناع تو خشکید

و پلکان خیس ماند

از رد کفش های گل آلود

تو شیر مستی از بوی برگ ها

از آن که در اطراف چهره ات

دمیده پیچک وحشی

نشانه ی پاییز

و جشنواره ی باران

نثار مژگانت

جریمه ی فراموشی

ای رود آرام

ای رود آرام که در کنار من آواز می خوانی

از کجا به این بستر رسیدی و عزیمت به کجا داری ؟

سهم من از تو چه بود ، بی توقفی در کنارت

کفی آب

نوشیدن ، یا موی خود را در آیینه ات شانه زدن ؟

آیا قایقی نیست

برای بازگشت به آن لحظه ی رود که از آن نوشیدم

و اینک ساعت ها از من پیش افتاده است ؟

آیا تو همان رودی

ای رود آرام که می خوانی آواز در کنار من ؟

جشنواره

بی نشان درتو سفر کردم

صبح لبخند تو را نوشیدم

شام گیسوی تو بارید به من

گل یاقوت که در نقره نفس می زد

گفت : ای دوست مرا پرپر کن

و

بیاموز به من ، غرق شدن

در همین آه بلندی که به دریا جاری است

در سراپای تو پارو زدم و

لذت غرق شدن با هم را

لحظه ای تجربه کردم که گریخت

خواننده ی دوره گرد

با دسته ی همسرای همراهان

در باغچه ی حیاط می خواندند

درخلوت خویش ، شاعر

اندیشید

این شهر پر از صدای باران است

موسیقی اگر صدای باران نیست

البته هدیه ی بهاران است

آهسته به ایوان رفت

که گچ بری سقف

در ذره ی رنگ ها درخشش داشت

دیگر اثر از گروه آواز نبود

اما سرشاخه های نورسته

خواننده ی تنهایی تمرین می

کرد

یک بلبل تک سرا که آوازش

با رنگ گلاب پاش می بارید

ای غنچه ی انگشت نوازنده

ای برگ امید در کف بازنده

ای پنجه ی آرمیده بر بالش

آه ، ای رگ آسمانی گردن

ای دل که ترنج زنده ای بین دو سیب

چشمی که تمام شب نخوابیده ای

تا صبح ملافه های آبی

رنگ

از تو آموختم این تنهایی

آشیان سوختن و رفتن را

تن آزاد که یک لحظه کنیزی را با میل پذیرفت ی

نوک زدم سیب تو را

سرخ شد خاطره ام

ببر سبزی شادمان برگی نوک زد

و جانب جشن تازه پرواز گرفت

و برگچه های مانده از تصنیفش

در آبی ناب روز ،

پرپر می شد

رؤیای سفر در آسمان می افشاند

آواز خداحافظی اش را می خواند

دیروز کجا بودی ، امروز کجا رفتی

ای عشق چرا آمدی ، ای عشق چرا رفتی ؟

سنت کوچ

آن قدر به این سو نیامدی

تا از سیلاب بهاره ی عمر تو

رودخانه عریض تر شد

بعد از ماه گرفتگی ، حتی

از روشنی شب های شعر

ازوعده ی

دیدار هم گریختی

من مانده ام و تنگ غروب و چهره های بیگانه

عشاق که درسایه ی افراها یکدیگر را می بوسند

در آن طرف رود تو کم رنگ شدی

همراه گوزن ها ، مارال ها . سبز قباها

و سنت کوچ

در جان تو اوج می گیرد

ای کولی

شعر برگزیده برای فصاحت و بلاغت 17

فصاحت

الهی بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا
بروی ما، دری از رحمت بی منتها بگشا
رهی ما را بسوی کعبهٔ صدق و صفا بنما
دری ما را بصوب گلشن فقر و فنا بگشا
به بسط وجه و اطلاق جبین اهل تسلیمت
گره واکن ز ابرو عقده های کار ما بگشا
به عقد گیسوان پردهٔ عصمت نشینانت
ز لطفت برقع از روی عروس مدعا بگشا
درون تیره ای دارم ز خاطرهای نفسانی
به سینه مطلعی از روزن نور و ضیا بگشا
بود دل چند رنجور از خمار و بسته میخانه
بر این دردی کش دردت در دار الشفا بگشا
درون درد پردردی بده کاید عذابش عذب
ببند این دیدهٔ بدبین ما چشم صفا بگشا
از این ناصاف آب در گذر افزود سوز جان
به سوی جویبار دل ره از عین بقا بگشا
پرافشان در هوایت طایران و مرغ دل دربند
پر و بال دلم در آن فضای جان فزا بگشا
ز پیچ و تاب راه عشق اندر وادی حیرت
مرا افتاده مشکل ها تو ای مشگل گشا بگشا
در گنجینهٔ حق الیقین را نام تو مفتاح
به پیر مسلک آموز و جوان پارسا بگشا
زغم لبریز و خون دل چون صراحی تا بکی اسرار
گشاده روچو جامم ساز و نطق بانوابگشا

حاج ملا هادی سبزواری

به عجز کوش ز نشو و نما چه می‌جویی
به خاک ریشهٔ توست از هوا چه می‌جویی
دل گداخته اکسیر بی‌نیازی‌هاست
گداز درد طلب‌، کیمیا چه می‌جویی
سراغ قافلهٔ عمر سخت ناپیداست
ز رهگذار نفس نقش پا چه می‌جویی
به هر چه طرف‌ کنندت رضا غنیمت دان
زکارگاه فنا و بقا چه می‌جویی
به فکر خلق متن‌، هرزه سعی جهل مباش
محیط ناشده زین موج‌ها چه می‌جویی
محیط شرم بقدر عرق‌ گهر دارد
هنوز آب نه‌ای از حیا چه می‌جویی
به دام‌گاه جسد پرفشانی انفاس
اشاره‌ای‌ست کزین تنگنا چه می‌جویی
هزار سال ره اینجا نیاز یک‌قدم‌ است
زخود برآی زفکر رسا چه می‌جویی
زبان حیرت آیینه این نوا دارد
که ای جنون زده خود را ز ما چه می‌جویی
به ذوق دل نفسی طوف خویش‌ کن بیدل
تو کعبه در بغلی جابجا چه می‌جویی

بیدل دهلوی

تن آدمی شریف است، به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی

چه میان نقش دیوار و میان آدمیت؟

خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت

حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش، وگرنه مرغ باشد

که همی سخن بگوید ، به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی؟

که فرشته ره ندارد، به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد

همه عمر زنده باشی، به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند

بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت

طیَران مرغ دیدی؟ تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی، َطیَران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم

هم از آدمی شنیدیم، بیان آدمیت

سعدی

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 16

۱۴شعر فرانو از اکبر اکسیر

• پدر خوانده
۷صبح ، من خوابيده ام ، پسرم به اداره رفته است
۲/۵بعد از ظهر ، پسرم به خانه آمده ، من خوابيده ام
۵عصر ، پسرم خوابيده است من از خانه مي روم
۸شب ، من به خانه آمده ام پسرم رفته است
۱۱شب ، پسرم به خانه آمده ، من خوابيده ام
با مليحه هم عقيده ام :
پسر هاي امروز ، يتيم به دنيا مي آيند !


• هيچ
مادر اضافه وزن داشت
به كمك ماماي محل
در عرض 5 دقيقه ، 5 كيلو كم كرد
فكر كردم 5 كيلو به وزن كره زمين اضافه كرده ام
دانشمندان گفتند
وزن زمين اصلا تغييري نكرده است
آقاي دكارت !
من فكر مي كنم ، اما نيستم !


• تحقير
وزارت دفاع ، جلوي دشمن را گرفت
وزارت نيرو ، جلوي خشكسالي را
صدا و سيما هم ، فعلا با دروغ درگير است
خدايا خداوندا
وصيت داريوش ماريوش را ولش
مرا از آزادي بيان ديگران
محافظت بفرما !


• گيشه
وسط خيابان دوربين كاشته اند
تا از چراغ قرمز خجالت بكشيم
و خلاف نكنيم
ما هر روز در چهار راه ها اكران مي شويم
و خوشحاليم كه در گسترش سينماي مستند سهمي داريم
ما بدون آنكه بدانيم
خوب مي فروشيم !


• بيمارستان شعرا
شعر در اتاق عمل
شعر در C.C.U
شعر در اغما
يداله ، روياي هفتاد لوح قبر
احمد رضا ، پشت جلد مجله اورژانس
محمد علي ، در استراحت مطلق

آقاي دكتر مي آيد و پس از ويزيت مي خواند :
(( ما از تبار رستم و فرهاد و آرشيم ))
و معلم از شاعري استعفا مي دهد !


• سرقت ادبی
در این کتاب
چند شعر خوب هم بود
آدم خوش سلیقه ای در بررسی
آنها را برای خود برداشت
تا لذت متن
در انحصار او باشد
گور پدر مخاطب شریف شعر امروز !



• تیراژ

محبوبیت احمد شاملو
کفرم را در می آورد
او با این که مرده است
هم کتابهایش تجدید چاپ می شود
هم سنگ قبرش!


خواهش

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد
دست پدر، بوي عرق
(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)
نان، بوي نفت مي‌داد
زندگي، بوي گند
(گفتم جوانم نمي‌فهمم)
حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد
فقط پارك، بوي گورستان
و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!


ظرفيت

پدر كه رفت
حياط خانه ورم كرد
درخت توت پريد
حوض، عكس يادگاري شد
و ما، يك پرايد خريديم
و مجبور شديم
ششمين عضو خانواده خود را
به خانة سالمندان ببريم!

قلعه حيوانات

در كوچه، گوسفندم
در مدرسه، طوطي
در اداره، گاو
به خانه كه مي‌رسم سگ مي‌شوم
چوپاني از برنامه كودك داد مي‌زند:
گرگ آمد! گرگ آمد!
و من كنار بخاري
شعر تازه‌ام را پارس مي‌كنم!

جاذبه

نيروي جاذبه
شاعران را سر به زير كرده است
بر خلاف منج‍ّم ها كه هنوز سر به هوايند
تمام سيب ها افتاده‌اند
و نيوتن، پشت وانت
سيب‌زميني مي‌فروشد
آهاي، آقاي تلسكوپ!
گشتم نبود، نگرد نيست!

این پارک ، پارکینگ می شود

این درخت ، تیر برق

این زمین چمن ، آسفالت

و من که امروز به اصطلاح شاعرم

روزی یک تکه سنگ می شوم

با لوح یادبودی بر سینه

درست ، وسط همین میدان !

«بفرمایید بنشینید

صندلی ِ عزیز!

لطفا ً ورق بزنید بخوانید

كتاب محترم!

صادق باشید تا بگویم

تنها این عینك

این عصا

بوف كور را هدایت نكرده است!»

«كتاب شعرم را كسی نخرید

كتاب‌های ارسالی هم برگشت خورد

با شرمندگی ِ تمام

به جنگل رفتم

به درخت‌های بریده گفتم:

ببخشید، خیلی معذرت می‌خواهم

نمی‌دانستم این روزها مردم

به درخت بیش‌تر از شعر

احتیاج دارند!

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 15

پنج شعر از دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی

سرود ستاره

ستاره می گوید
دلم نمی خواهد غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید
دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم
به شب
درآمیزد کنار تنهایی
و بی خطابی ها
ستاره می گوید
تنم درین آبی
دگر نمی گنجد کجاست آلاله
که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
ازین سحابی ها
ستاره می گوید
دلم ازین بالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین
کزین کبودینه ملول و
دلگیرم خوشا سرودن ها و آفتابی ها


مزمور بهار

بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا
ای بهار ژرف
به دیگر روز ودیگر سال
تو می آیی و
باران در رکابت
مژده ی دیدار و
بیداری
تو می آیی و همراهت
شمیم و شرم شبگیران
و لبخند جوانه ها
که می رویند از تنواره ی پیران
تو می آیی و در باران رگباران
صدای گام نرمانرم تو بر خاک
سپیداران عریان را
به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت
تو می خندی و
در شرم شمیمت شب
بخور مجمری
خواهد شدن
در مقدم خورشید
نثاران رهت از باغ بیداران
شقایق ها و عاشق ها
چه غم کاین ارغوان تشنه را
در رهگذر خود
نخواهی دید

باطل السحر

دیگر این داس خموشی تان زنگار گرفت
به عبث هر چه درو کردید آواز مرا
باز هم سبزتر از پیش
می بالد آوازم
هر چه در جعبه ی جادو
دارید
به در آرید که من
باطل السحر شما را همگش می دانم
سخنم
باطل السحر شماست


دیباچه

خنیاگر غرناطه را
باری بگویید
با من هماوازی کند
از آن دیاران
کاینجا دلم
در این شبان شوکرانی
بر خویش می لرزد
چو
برگ از باد و باران
اینجا و آنجا
لجه ای از یک شب است آه
نیلینه ای
تلخابه ی زهر سیاهی ست
با من هماوازی کن از آنجا
که آواز
در تیره ی تنها تاری شب
جان پناهی ست
در کودکی
وقتی که شب از کوچه تنها
بهر خرید نان و سبزی می گذشتم
آواز می خواندم
که یعنی نیست باکم
از هر چه آید پیش و باشد سرنوشتم
امروز هم
در این شبان شوکرانی
وقتی شرنگ شب گزندش می گزاید
تنها پناهم چیست ؟
آوازم
که آن هم
در ژرفنای شب
به خاموشی گراید
خنیاگر غرطانه را امشب بگویید
با من
هماوازی کند از آن دیاران
کاینجا دلم
در این شبان شوکرانی
بر خویش می لرزد
چو برگ از باد و باران


دیر است و دور نیست

جشن هزاره ی خواب
جشن بزرگ مرداب
غوکان لوش خوار لجن زی
آن سوی این همیشه هنوزان
مردابک حقیر شما را
خواهد
خشکاند
خورشید آن حقیقت سوزان
این سان که در سراسر این ساحت و سپهر
تنها طنین تار وترانه
غوغای بویناک شماهاست
جشن هزار ساله ی مرداب
جشن بزرگ خواب
ارزانی شما باد
هر چند
کاین های هوی بیهده تان نیز
در دیده ی حقیقت
سوگ است و سور نیست
پادفره شما را
روزان آفتابی
دیر است و دور نیست

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 13

دو شعر از احمد شاملو

مه
بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشكسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند


بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل كو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشكی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فكر می كردم كه مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند


بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشكسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
آهسته از هر بند...

مرغ باران


در تلاش شب كه ابر تیره می بارد
روی دریای هراس انگیز
و ز فراز برج باراند از خلوت، مرغ باران می كشد فریاد خشم آمیز
و سرود سرد و پر توفان دریای حماسه خوان گرفته اوج
می زند بالای هر بام و سرائی موج
و عبوس ظلمت خیس شب مغموم
ثقل ناهنجار خود را بر سكوت بندر خاموش می ریزد، -
می كشد دیوانه واری
در چنین هنگامه
روی گام های كند و سنگینش
پیكری افسرده را خاموش.
مرغ باران می كشد فریاد دائم:
- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر یاران؟ ...
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
كاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.

اندر آن هنگامه كاندر بندر مغلوب
باد می غلتد درون بستر ظلمت
ابر می غرد و ز او هر چیز می ماند به ره منكوب،
مرغ باران می زند فریاد:
- عابر!
درشبی این گونه توفانی
گوشه گرمی نمی جوئی؟
یا بدین پرسنده دلسوز
پاسخ سردی نمی گوئی؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه در نجوای خاموش است عار:
- خانه ام، افسوس!
بی چراغ و آتشی آنسان كه من خواهم، خموش و سرد و تاریك است.

رعد می تركد به خنده از پس نجوای آرامی كه دارد با شب چركین.
وپس نجوای آرامش
سرد خندی غمزده، دزدانه از او بر لب شب می گریزد
می زند شب با غمش لبخند...
مرغ باران می دهد آواز:
- ای شبگرد!
از چنین بی نقشه رفتن تن نفرسودت؟
ابر می گرید
باد می گردد
و به خود این گونه نجوا می كند عابر:
- با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،
در شبی كه وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر
رهگذار مقصد فردای خویشم من...
ورنه در این گونه شب این گونه باران اینچنین توفان
كه تواند داشت منظوری كه سودی در نظر با آن نبندد نقش؟
مرغ مسكین! زندگی زیباست
خورد و خفتی نیست بی مقصود.
می توان هر گونه كشتی راند بر دریا:
می توان مستانه در مهتاب با یاری بلم بر خلوت آرام دریا راند
می توان زیر نگاه ماه، با آواز قایقران سه تاری زد لبی بوسید.
لیكن آن شبخیز تن پولاد ماهیگیر
كه به زیر چشم توفان بر می افرازد شراع كشتی خود را
در نشیب پرتگاه مظلم خیزاب های هایل دریا
تا بگیرد زاد و رود زندگی را از دهان مرگ،
مانده با دندانش آیا طعم دیگر سان
از تلاش بوسه ئی خونین
كه به گرما گرم وصلی كوته و پر درد
بر لبان زندگی داده ست؟
مرغ مسكین! زندگی زیباست ...
من درین گود سیاه و سرد و توفانی نظر باجست و جوی گوهری دارم
تارك زیبای صبح روشن فردای خود را تا بدان گوهر بیارایم.
مرغ مسكین! زندگی، بی گوهری این گونه، نازیباست!

اندر سرمای تاریكی
كه چراغ مرد قایقچی به پشت پنجره افسرده می ماند
و سیاهی می مكد هر نور را در بطن هر فانوس
و زملالی گنگ
دریا
در تب هذیانیش
با خویش می پیچد،
وز هراسی كور
پنهان می شود
در بستر شب
باد،
و ز نشاطی مست
رعد
از خنده می تركد
و ز نهیبی سخت
ابر خسته
می گرید،-
در پناه قایقی وارون پی تعمیر بر ساحل،
بین جمعی گفت و گوشان گرم،
شمع خردی شعله اش بر فرق می لرزد.
ابر می گرید
باد می گردد
وندر این هنگام
روی گام های كند و سنگینش
باز می استد ز راهش مرد،
و ز گلو می خواند آوازی كه
ماهیخوار می خواند
شباهنگام
آن آواز
بر دریا
پس به زیر قایق وارون
با تلاشش از پی بهزیستن، امید می تابد به چشمش رنگ.

می زند باران به انگشت بلورین
ضرب
با وارون شده قایق
می كشد دریا غریو خشم
می كشد دریا غریو خشم
می خورد شب
بر تن
از توفان
به تسلیمی كه دارد
مشت
می گزد بندر
با غمی انگشت.
تا دل شب از امید انگیز یك اختر تهی گردد.
ابر می گرید
باد می گردد...

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 12

تا نبض صبح

آه، در ایثار سطح ها چه شكوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
***
یك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیراهنش بود.
از علف خشك آیه های قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فكر، جوان بود.
حنجره اش از صفات آبی سط ها
پر شده بود.
یك نفر آمد كتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها كشید.
عصر مرا با دریچه های مكرر وسیع كرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر،
از كلماتی كه زندگانی شان، در وسط آب می گذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یك كبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
***
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی كرد.
بعد، در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.


سهراب سپهری


زنده وار

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی كه چنین ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسید آن ماهی كه به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری
سحرم كشیده خنجر كه ، چرا شبت نكشته ست
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیر نگشایدت كناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 

آن ها

دین راهگشا بود و تو گمگشته‌ی دینی

تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است ، بزن تیر خطا را

صیاد دل از کف شده ! تا کی به کمینی ؟

اینقدر میاندیش به دریا شدن ای رود

هرجا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید

هر وقت شدی آینه ، کافیست ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است

ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین‌ سری دوزخیانی

هم باغ سبک‌ مایه‌ی فردوس برینی

ای عشق ، چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم ؟

در ساده‌ترین شکلی و پیچیده‌ترینی


فاضل نظری

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 11

پنج شعر از آزاده حسینی

1

پراکنده شدم

در سیم خاردار

در خار

در دار

در سیم های نازک سه تار

انگشت هایم وتر شدند

که اضطراب های دایره

در مراسم انزوا و برهنگی

خود را بروز دهند.

پراکنده شدم در دلیل لحظه های منقرض آفتاب

و در سه در صد از

هوای نجیب زمین

در روزهای بین المللی تقویم

و قهوه

که درختان را در آغوش می گیرند

و شنبه –دوشنبه های معمولی

وحی کلاغ را

تقلید می کنند.

پراکنده در انقباض دخترانه ی سنگ

در معدن

پرندگانی که ماده نیستند

آواز می خوانند

و سنگ

مائده ای ست

که آفتاب را

خرسند می کند. .



2

هنوز ميوه ي ممنوعه مي خوريم

و هر روز به زميني ديگر تبعيد مي شويم

همه از عشيره ي نور و گياه بوديم

يك روز آينه هامان شكست

و ما هزار چهره شديم.

هيزم شكن !

آن چوب ها كه خانه ي تو را گرم كرده است

درختِ اِعتمادِ من بود.

چگونه دندانِ نگاهِ ماهيگير

گلويِ عشق ِمرا مي جويد

وقتي در آب هايِ گِل آلود

احساسِ من غرق مي شد؟!

و عشق

كه به شرطِ چاقو نجيب بود

اكنون كنارِ خيابان نشسته است

و انگشت هاي كشيده اش را

جذام مي جود.

 

3

پله ها را آفريد كه روي آن

سلام كنيم ،

لبخند بزنيم ، و بعد بگوييم : « خداحافظ»

نيافريد كه رويِ آن عاشق شوي

و تصميم هاي جدّي بگيري

نگاه كن

كه از شقيقه ي سنگ ، پرنده مي اُفتد

و هيچكدام از اين مجنون ها

به سرنوشتِ ليلي بازنگشت. . .

ستاره ها در منظومه مي سوزند

و آسمان پشت پنجره

درخت پيري است كه با مهرباني

به خانه ي هيزم شكن

تشييع مي شود. . .

و در آستانه ي پله ها جوانه مي زند.



4

آمده ام با چتر و آفتابگردان

و ظرف آب معدنی.

در رودخانه ها فرو ریخته ام و بر دریاها

که در دوردست برهوت موج می زنند

و در لیوان های پایه بلند ظریف

وقتی سلامتی پادشاهان را سرود می خواندند

و در پایان شاهنامه های شفاهی دنیا.

فرو ریخته ام

چنان فرو ریختنی که اسب ها را در باد رقصانده است.

و باد را در دستمال سفید کوچکی

زیر درخت آلبالو

آویزان کرده ام.

فرو ریخته ام مانند ماه در میگرن

ابر در عناصر

و مثل روحِ زمین که در آرزوی آفتاب

در دست های نقره ای عطارد

فرود می آید.



5

آیا تو آن شفای بعد از عیسایی

که چشمانت به زیبایی

به دیدن عاطفه ی سهمگین ِ

این روزهای آبستن

خوشوقت است ؟

من طول طولانی ترین رودخانه های جهان را

به لیوان های خالی

و به دست هایی که به سمت خواهش لیوان

همچنان که دراز می شوند

در امتداد خمیدگی شانه ها می افتند

قسمت کرده ام.

گاهی حاصل تقسیم رودخانه ها

اندازه ی تنهایی « عاطفه» تلخ است

و تصورش

آسمان عقیم را دوباره بار دار می کند.

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 10

1)
نه زني زيبا
و نه حتي گوسفندي رام
براي درددل نداشتم
آنقدر با اين گندم هاي لاغر و احمق حرف زدم كه زد به سرم
و هيچ قاضي عادلي
يك ديوانه را به جرم قتل برادر اعدام نمي كند
هنوز نه كاغذي اختراع شده نه قلمي
وگرنه نامه اي برايت مي نوشتم :
« ما پشيمان نيستيم پدر !
نه من
و نه حتي اين كلاغ زيبايي كه تازگي ها با هم دوست شده ايم »


2)
- پدر عزيز !
پارگي آن بادبان را دوختم
شكستگي سكان را تعمير كردم
قفس ميمون ها را تميز
كار ديگري هست ؟
...
...
...
( عجب توفان بي پاياني !
چه اقيانوس بيكراني !
اما هر توفاني بالاخره تمام مي شود
و هر اقيانوسي به ساحل مي رسد
آن وقت من مي دانم و تو
با اين قوم مؤمنت
پدر عزيز !! )

3)
نمي خواهم پدر جان !
نمي آيم
من هنوز جوانم
آرزوها دارم
كنكور نزديك است
دختر همسايه هنوز جواب قطعي نداده
بيايم كه چه ؟
آمديم گوسفندي از آسمان
نيفتاد !
چاقوي تو كه شوخي سرش نمي شود
اصلاً هزار بار نگفتم با دل پر نخواب ؟!



4)
باز برايم نامه نوشته است :
( برگرد پسرم !
آنقدر گريه كرده ام كه كور شده ام ... )
اما من كه زيبا نيستم
برادري ندارم
تا به حال رنگ چاه را نديده ام
هيچ زليخايي دنبالم ندويده است
سر از هيچ خوابي درنمي آورم
و تا ابد به حكومت نخواهم رسيد
فقط در حال پوسيدن در اين زندانم
اين كه دليل نمي شود پسرت باشم
آقا يعقوب !

حمیدرضا شکارسری

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 9

پنج شعر از روجا چمنکار



۱


لولي !

اين جهان جهان من نبود

اين صدا صداي من نبود

ساز تو را لال كردند و گوش مرا پر

بيرون از اين اتاق همه چيز خريدارند

قلب كهنه عشق كهنه حرف هاي تكراري

بيهودگي آلات خون ضايعات اثاث زندگي خريدارند

لولي !

مثل ريواسي ازلي بر من بپيچ

ابديت باشد براي آنان كه مي ترسند

و لبخندشان تزريقي ست

و زيبايي شان و خونشان تزريقي ست

بزن بر سيم هاي مسي رنگ رگهايم

كه اشك هاي تو شور بود و

راه درياي من دور

كه اصابت مي كنم روزي

به روزگاري سخت تر

وهلاك مي شوم لولي

ميان عذاب مردمي دردناك

و پراكنده مي شوم در خاك

و نارنج و خرما و انواع ديگري در من ميوه مي دهند

و اينطور است لولي سياه من !

كه گاهي خبر مي دهم تو را

به صبحي روشن

به درختي سرشار

و خورشيدي حاصلخيز

و خدايي زيبا

بعد از من

تو بر اين لحظه ي موميايي شده مهرباني كن

و راز اتاق را دور بدار

از نگاه خريداران .



۲

در یک قاب بسته اتفاق می‌افتد
با بوی سیر و سبزی و پیاز
و مخلفات اتفاق در آشپزخانه
چشم که می‌بندم
از انکار اولین کلمات می‌آیی
از انکار آب و آتش و درختان بلوط
و میوه‌های سوخته در پیراهنم
کمی آرد همه‌چیز را به‌هم می‌چسباند
در یک قاب بسته اتفاق می‌افتد
در بخار آب
فلفل و ادویه بر لب‌هام
تمر هندی
صدای خلخال‌ها
نوک تیز چاقو بر بدن لیز ماهی
و غل‌غل دو سایه بر کابینت‌های بی‌دوام



۳
با خودم حرف می زنم
با تکه های خودم حرف می زنم
با تکه تکه های خودم حرف می زنم
رابطه مجهول و
دستم دور بازوی تو حلقه
این رقص اما ، به انتهای خود نمی رسد
من ، کم رنگ
تو ، نامرئی
رابطه مجهول و
نفسهات روی نفسهایم بُر که می خورد
دردی قلقلکم می دهد .
تکه ها را تکرار می کنم
تکه تکه ها را تکرار می کنم
غربت ، نه عطر تند ادویه داشت
نه طعم به هم فشرده خرما ، در بسته های غیر طبیعی
غربت ، فقط مرا به شب
شب ، وارد معرکه رگ می زند
و رد خون
پاک نمی شود از این همه آسمان و تیرگی .
تکه حرف می زنم
تکه تکه حرف می زنم
خوابِ این همه کارتن
گوشه ی خیابان های سرد تهران ، پاره که شد
ماه افتاد توی دامنم و
آب از سرم گذشت

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 8

چهار شعر از رؤیا زرین

۱

دوستش می دارم و


دوستش می دارم .
لبخندش را
فریبی نه که هدیه ای می انگارم
من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و
آتش و
آب و خاکش را
من آفتابش را پوشیده ام و
عصاره ی ماهتابش را
پیاله پیاله نوشیده ام
دوستش می دارم
زمینی که تو روی آن راه می روی


۲

..انتظار و


نپرس
از دل واپسی های زنانه ام چیزی نمی گویم
از انتظار و کسالت نیز
از تو اما
تبلور رؤیاهای منی
به سان
انسانی
تعبیر خوابهای آشفته ی رسولانی
و پرهای کبوتران آینده در آستین تو است
بی تو اما
هوای پر گرفتن
توهمی است
و عشق
از انتظار و کسالت و دلتنگی
فراتر نمی رود


۳

در من پرنده ای است


در چشم اندازت پرنده ای است
در گلویش آوازی
و در آوازش آرزوهایی است
برای تو
در دستت سنگی ست
در سنگ
دشنامی و
در دشنام دشنه ای و
در من
پرنده ای
که جان می کند


۴

خدای من زیباست


دیوارهای خالی اتاقم را
از تصویرهای خیالی او پر می کنم
خدای من زیباست
خدای من رنگین کمان خوشبختی ست
که پشت
هر گریه
انعکاسش را
روی سقف اتاق می بینم
من هیچ
با زبان کهنه صدایش نکرده ام
و نه
لای بقچه پیچ سجاده
رهایش
او در نهایت اشتیاق به من عاشق شد و
من در نهایت حیرت
حالا
گاه گاهی که به هم خیره می شویم
تشخیص خدا و بنده
چه سخت است

 ۵
با تمام آنقدر منتظر مرده ام
تو ، کابوی تمام قصه های من بودی .
من ، معجونی از خواب های آشفته ی تو
دورترین ستاره آسمان
که دستت به دردش نمی رسید .
این شهر ، پشت رفتن تو
توی چشم من ضد نور می شود .
کنار تمام قصه ها
آنقدر منتظر مُرده ام
تا دوباره هفت تیرت را توی شصت بچرخانی
دوئل کنی
و من ، چشم بر ندارم از این همه زیبایی ات



۶

بالا بیا !

عاشق ‌تر، از نگاه تو می‌آمد

وقتی كه روبه‌روی من نبوده‌ای

عجیب ‌تر، از پله‌های خانه ‌ات

از پیله‌های روی تنت

و ابریشمی كه رویم لغزیده بود



سیزیف تكانی خورد و خودش را نزدیك ‌تر كرد



دورتر، از صدای درد می‌آمد

از چرم جاده‌های نرفته

تف! كه برق افتاده بود بر لبان شیشه ‌ای ‌ام

لب ‌تر كنی

به روزتر از امروز می‌شوم

روز افت می ‌كند

دره یخ می ‌زند و دامنه ‌های مرا

برف می‌پوشاند



سیزیف تكانی خورد و خودش را نزدیك ‌تر كرد



من به روز شده بودم

تو تمام شادی من بوده‌ای سنگ !

بالا بیا !

بالاتر از پله‌های عجیب

وقتی همه‌ چیز خطای دید من بود

از دیده‌ی خطاپوش من بالا بیا !

شانه‌ هایم را بگیر

درد را هر كجای من كه بگذاری

از چشمم بیرون می ‌زند



سیاه‌تر، از شبی آمده بود

كه ابریشم از تو

بر شیب ناهموارم غلتیده بود

لغزیده از صخره‌های سیاه

لرزیده بودم از صعود

سیاه ‌تر، از شبی آمده بود

كه به انتها نمی ‌رسید

سیاه ‌تر، از شبی

كه سیزیف تكانی خورد و

خودش را به صعود نزدیك ‌تر كرد.

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 7

آفت

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدائی محبت شده باشد
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد

دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد

خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!

از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!

شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد

مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!

دکتر محمد رضا ترکی

 

سه شعر از احمد رضا احمدی

۱

اگر نمي خواهي بر تيره بختي من گواهي دهي
خواهش دارم روبه روي من نمان، عبور كن،
كوچه را طي كن و در انتهاي كوچه محو شو،
همان گونه كه آدم هاي خوشبخت محو مي شوند.
من حتي ظرفي ميوه نداشتم كه به مهمان
تعارف كنم، آمد- نشست- جراحت
و زخم هاي مرا ديد و رفت- در سكوت ما
دو سه شاخه ي شمعداني گل دادند
دردهاي من و مهمان به هم شباهت نداشت
وگرنه بيش تر نزد من مي ماند.
مرا ديگران هم ترك كرده بودند، اما بعد از رفتن
مهمان از خانه آه كشيدم، آهي كه مي توانست
كبريت مرطوبي را روشن كند، شاخه و برك هاي
گل هاي اطلسي و لادن
دروغين بودند اگر حقيقت داشتند
كنار آه من مي شكفتند، مهمان هنگام
خداحافظي به من گفته بود: آينده اي در كار نيست
قلب با رقت و نامنظم مي تپد، پس
فقط بايد سكوت كرد و برگ هاي
درختان و پرندگان مرده را شمرد
پس من در غيبت مهمان درختان را
از فصل جدا كردم.

۲

قلب تو هوا را گرم كرد
در هواي گرم
عشق ما تعارف پنير بود و
قناعت به نگاه در چاه آب.

مردم كه در گرما
از باران مي آمدند
گفتي از اتاق بروند
چراغ بگذارند
من تو را دوست دارم.

اي تو
اي تو عادل
تو عادلانه غزل را
در خواب
در ظرف هاي شكسته
تنها نمي گذاري
در اطراف انفجار
يك شاخه ي له شده ي انگور است
قضاوت فقط از توست.

شاخه ي ابريشم را از چهره ات بر مي دارم
گفتم از توست
گفتي: نه، باد آورده است.
هنگام كه در طنز خاكستري زمستان
زمين را تازيانه مي زدي
خون شقايق از پوستم بر زمين ريخت.

۳

ابر نخستين ترانه ي معجزه را
بر لبهامان حك كرد
زبانمان را فراموش كرديم
كفش و لباسمان كهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار كرديم.

ما در بدبختي ، سوء تفاهم بوديم
بادكنك ها
كه نفس هاي عشق مشتركمان
در آن حبس بود
به تيغك ها خورد و منفجر شد
قلبمان ايستاد
و ساعت هاي خفته ي زمين
به كار افتاد.

 

نشانی

می‌دانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد
پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟


حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ...!


به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از ديدگانِ دريا نيست!
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آيد.


مگر می‌شود نيامده باز
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها!؟
باشد، گريه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد.
چه عيبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد
هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانی‌ست ...!


آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش
هی مرا می‌نگريست
جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان
اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...!
رو به شمالِ پيچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهميدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود.

آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بيا
يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا نديده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.


يادت هست
زيرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!
يادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!


آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.


حالا بيا برويم
برويم پای هر پنجره
روی هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را
برای مردمان ساده بنويسيم
مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند!
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.


يادت هست؟
گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز
همين گهواره‌ی بنفش
همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.

سید علی صالحی

 

چند شعر از ژوس اولتا با ترجمه بتول عزیزپور


به دخترم
1
کشتزار تپه هایم را پیشکش ات می کنم
کشتزارانی که از درون تاریکی
به سوی خورشید قد می کشند
دریایی از روشنایی را به تو می دهم
با سرزمینم
و شامگاهان پر نورش را
آوازهای شادم همه از آن ِ تو
و مِهرم
که گهوارهء ترا روزگاری دراز جنبانده است.

به دخترم
2
بر پلک هایم جاری است
چون نگاهی روشن
که دریا را به یاد می‌آورد
و راز ِ جاودانه اش
همهء بدبختی های جهان را
از گذشتهء رنگ باختهء من
که در جهت معکوس حرکت می‌کند می‌ زداید
با آهنگ این اشعار
سال های روشن زندگی اش پیاپی در گذر است.

به مادرم

پیامی که بر جا نهادی سرچشمهء الهام من است
تو بذر چالش و نافرمانی منی
همان گونه که مایه سربلندی پدرم بودی
و تنها جاه طلبی زندگی اش
تو از من دختر و مادر ساختی
همان گونه که به انزوای کودکانهء من
نیرو بخشیدی
تا به یاری آن بزرگ شوم.


جدائی

مرگ ِ مادر
می توانست از رنج بردن آزادم سازم
اما رفتن اش مرا مسخ کرده است
اندیشه هایم را به خاک سپرده
از خیال کردن بازم می دارد
روزها تیره و تاراند
زمان بر درماندگیم تکیه داده
خوار و کوچکم می کند
در باغ ِ گل ِ سرخ
گلبرک هایی که هنوز
سرخی خود را از دست نداده اند دچار حسرتم می کنند
زندگی سرزندگی اش را از دست داده است.


نیایش انکار مدارانه

به نام ِ مادر
که به هنگام زاده شدن نامی از خود ندارد
نامش نه از آن ِ ما و نه بر ماست
و نه از ما به دیگری منتقل می شود
به نام ِ مادر
که گویی وجود ندارد!


تبعید

بی بهره از سرکشی
خالی از بودمندی
زندگی ِ ناپایدار
آویزان در بدنی نا استوار
بدنی لِه شده از ناسازگاری های نا سزاوار.


کویر

کویر کرانهء تنهایی است
انبوهی ِ رؤیا
گرما گذرگاه اوست
رنگ، موسیقی اش
سخت کوشی نهفته در گام هایش.
هماهنگی فراموش شده است.
دانه شنی مرموز است
که درون چرخ دنده می لغزد
و راه ما را به بی راهه می کشاند.


باز گشت به خویشتن

شورش درونی که به کنار گذاشته شود
آدمی به بمبی بدون چاشنی می ماند
که در درون خود خفه می شود
باید شور ِ درون را بیرون ریخت، به آن اجازهء منفجر شدن داد
گستردن و پراکندن خویشتن
تولدی دوباره است.

توفان

کوه ِ شسته شده در توفان بلندتر از آنچه که باید به نظر می رسد
در بلندای آن
به هنگام دو بار زاده شدن خورشید
فراموشی مرزهایش را از یاد می برد
روشنائی و تاریکی همزمان
در یک سرزمین به سر می برند
آدمی به گونه‌ای راز آمیز، هم،
بر بال ِ روشن ابرها پرواز می کند
و هم در مکان های تاریک
ناگزیر از کشتن است.


تجلی

بیرون از مدار و دور از همه
به عقب باز می گردم
در حال عقب رفتن همه چیز را زیر نظر دارم
نگاه می کنم و شریکم در همه چیز، جز فرمانبرداری
چه از خود بر جای نهاده ام
جز زندگی یی بی نام، پنهان، غرق شده
باید توانایی آشکار شدن را داشت
آشکار شدن در جاهای دیگر، نه درون زخم ها
یا در جایی که سرسپردگی و ستم چیره است.
برای التیام زخم های خود
ضروری است فکر کردن را متوقف کنیم!



دُور دست ها

دگر بودگی بسوی خود می کشاندم
چه کسی می تواند نگاهم را به دام اندازد
بی تفاوتی ها را پاک کند
پیشآمد ها را دگرگون سازد
می خواهم تابش ِ همهء بامدادان را
از آن ِ خود کنم
و بی هیچ دریغ
در پناه اندیشه های آزاد خود بیآرامم
با شادی همخانه شوم
در آسمان پر نور،
جایی که زمین و ستارگان بی هیچ رقابتی
دوست داشتن را آغاز کرده اند
سهیم شوم
و سر انجام شریک آن راز ِ ابدی باشم
که حق زنده بودن را بر می انگیزاند
حس ِ بودنْ به دلخواه خود
بیانی از خود ِ واقعی خویشتن است.


خانه به دوش

خانه به دوش
خاموش چون شبی پُر ستاره است، یا درختی تنها
یا چونان سایه‌ای آرامیده در زیر پوست درخت
او خود پسند است همچون شاهزاده ای به زانو در آمده
به نگاه ِ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نا آشنای دیوانه می ماند
یا چشمان یک ولگرد
که از ریختن اشک خودداری می کند
دیریست ترا می شناسم
تو را از زمان های دور با خود دارم
در میل به آزادی
در طعم تنهایی های بی پایان
به همان اندازه که سرزمینم را دوست می دارم
با چنین شوری به تو فکر می کنم
نگاهم کن؛ نگاهت می کنم
و تو را می بینم که تو خود فراتر از خویشتنی
زندگی ات را می بینم که چگونه با زندگیم در آمیخته است
ما از خاطرات ساخته شده ایم
و از دیدار ما رویدادهای ماندگار زاده شد
ما اینجائیم چنان که باید باشیم
دو ناشناس با خنده ای مشابه.

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 6

زندگي اگر چه تلخ ، مرگ نازنين كه هست

مارهاي فربه ي درون آستين كه هست

گرچه دختران شهر شوربخت مانده اند

روي گوش ماه ، گوشوار صد نگين كه هست

صد هزار شكر ، اگرچه فصل اعتقاد نيست

باز هم ، هزار مدعي براي دين كه هست

اسب ، اگرچه تشنه آمده ست و تير در گلو

صد سوار مرده روي شانه هاي زين كه هست

گرچه سيب تازه اي نريخت با تكان باد

نعش كودكان شيرخواره بر زمين كه هست

راه آسمان اگرچه بسته تر شده ست باز

روي زخم هاي ميهنم ، هنوز مين كه هست

شهر ، ناز شعرهاي تلخ را نمي خرد

شعر را شهيد كن عزيز ، نقطه چين كه هست

هر چه دارم و ندارم ، اين دل شكسته است

خواستي براي تو ، نخواستي همين كه هست

عبدالحسين انصاري

 

حس می کنم
مسکن کم کم دارد تاثیرش را...


از موج هایی که مرا می گیرند شروع می شود
تمام شدن بی تفاوت تفاوت ها
مثل جمله هایی که گوشه گوشه اش
با قیدهای سرگرم کننده تر
خالی می شود
مثل جمله ای که : انگار یک نفر قبلا اینجا بوده
... و دیگر نیست
انگار پسری عادت داشته
یک گوشه مغزم فکر کند
عمیق تر
در ارتفاعی که به تمام قیدها پشت پا زدیم
پسرم را پشت گوش انداختم
خودم را روی سیم خاردار

از انفجارهای صدا شروع می شود
از حرارتی که سرم را گرم می کند
در فاصله ای آسمانی
بین تزریق دو مسکن خواب آور
حقیقتی متفاوت لا به لای واقعیت ها ست
دعایش را به جان دکتری باید کرد
که عقلم را از دست داده
پسرم از دست رفته !

دارم دوباره حس می کنم
فشار پشتم را زیر پوتین ها
فشار شکمم را بالای تیغ ها
حس می کنم
صدای زمینی را که به خمپاره می خورد
صدای زمینی که پاره می شود
مثل پرده یک گوش
حس می کنم
عظمت فریادی را که فریاد می زند
اسم هایی را که من نیستم
من نیستم
من...
دارم فرار می کنندم
از انفجار مکرر صداها
و از موج هایی که ...

بیدار می شوم
دکتر بالای سرم ایستاده
می گوید :
وقتی خواب بودی پسرت اینجا بود
نگاه می کنم
به دسته گلی که کنار قرص هاست
انگار واقعا یکنفر اینجا بوده

محمد حسینی مقدم

 

كتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای
و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می كرد و می خارید
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم
و ساكت ماند
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت كرد
چه خواندی ، هان ؟
مكید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آن رویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب شط علیلی بود

تهران _ خرداد 1340

مهدی اخوان ثالث

 

پاییز رخنه کرده به ذوق بهار‌ی ام
آواز مرده در قفس بی قناری ام
سرگشته پا گذاشته ام بر سر خودم
سیلم ، که از وجود خودم هم فراری ام
جانم به لب رسیده از این روزهای تلخ
لبریز شو‌کران شده جام خماری ام
باران شدم ولی در باغی که غنچه هاش
لبخند می زنند به این سوگواری ام
بیدم که پا به خاک سپرده ست و سر به باد
پا بند یک سکون ، صد سر بی قراری ام
بی تو فرار می کند از من غرور من
بغضی شکسته می ماند یادگاری ام
دنیای بی‌ تو ، حیثیتم را ربوده است
در معرض تهاجم بی اعتباری ام
باید دگر به این من خسته کمک کنی
هرگز کسی به جز تو نیامد به یاری ام
امیر اکبرزاده

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 5

با دوستم آن نی زن قدیمی


با انتظار باران ماندن

و امید ها به بذل پسینگاهیش

یعنی

در نیمروز دلهره ی سالهای خشک

آوازهای وحشت خواندن

تا کی ؟

باران آه ... و آیا ...؟

باران حیف و صد حیف

این ابر هم ... ؟

و ابرها که گاه سترون ؟

و ابرهای تردید ؟

برخیز

دوست

برخیز دوست

باید به جستجوی سرچشمه های فیاض

راه افتاد

به جستجوی سرچشمه ای که ناف دریایی باشد

سرچشمه ای که هر ریگش

سیاره ی صفایی را ایمایی دنیایی باشد

برخیز

گفتی گرسنه ام ؟

و غافلی که مزرعه ها تشنه اند

و غافلی که تشنگی آفت

و غافلی که تشنگی مزرعه گرسنگی بازیار ؟

برخیز

تا چشمه را نیایی

تا آبی از تداوم و تکرار و جوش و خروش

بر این زمین شوره نبندی

آن وحشت

قدیم تبارت

تا جاودان همراه تست

باید همیشه

در سایه ی گز پیرت

آن چارراه توفان ها بنشینی

و در مسیر گرگان خاطره

و با همان نوای قدیم تبار

که گریه وار و هدیه ی پروردگار

نی بزنی

افسوس کاهوان هم

دیگر مجنون را باور نمی کنند

باید

که سوگوار بنشینی

و شعله های بلند حریق تباهی را

با تاج سبز نخل ببینی

که اهتزاز یافته زیر شلاق بادها

که باد می کشاندشان

به جامه های کهنه خواهر ها

آنک ستاره های نو را بنگر

می گویی؟

شاید که بختیار شوند آه

تو ؟ باز هم به بالا ؟

تو ؟ باز هم

ستاره ؟

تو غافلی که خاک و انسان با یکدیگر هنوز

حرفی به اشتیاق نرانده اند ؟

با هم ترانه ای

در کوچه باغ سبز تفاهم نخوانده اند ؟

اما من خسته ام

وین خستگی قدیمی تنها درمانش

با نوش رفتن است

با نیش خارها و ستیز مغاره ها

با مرهم قدیمی خون

باید

به چشمه سار

باید به ناف دریا

باید به چشمه ای که بر آن

چون خم شوم تب عطشم جاودان شفا یابد

و آیینه ی زلالش

تصویر کامیابی من را

منشور تشنگان آواره ای کند

که در تنور عطش تافتند

که سوختند

اما نساختند

منشور تشنگانی که هرگز سراب را

باور نداشتند

ای دوست

ای نی زن همیشه به یک آهنگ

ای نی زن درنگ

من نیز می توانم

سر روی زانوان لرزانم بگذارم

و های های گریه ی تلخم باور کنم

که آب می کند دل فولاد را

وانگاه خویش را

تصویر آن شکست بزرگی پندارم

که ناگهان

در یک پسین

تابستان

بر حشمت قبیله فرود آمد

و سخوت خورد برد

و آن شکست را

آنگاه

در جاده های گرگ حصاری

یا در هجوم خفت جامی

یا در شیوع طاعون لبخند فاتحان

ستوار سنگری نه

غاری کنم

و جای بازوان تر دختران

که می توانند

مانند ساق نیشکر از

پهلویم جوانه زنند

نجواکنان به غارم

به گرمنای خوابی هزار ساله پناه آرم

من نیز می توانم

مثل هزاران یاران

ای دوست

من راه اوفتادم اینک

آخر من بسیار خسته ام

و عضله های پاهایم

مانند مارهای سرمازده

گرمای زوربخش تکاپو می خواهند

من خسته ام

و ... جاده را نگاه کن که چه دیوار پرسایه ی بلندی است آنجا

ای دوست !‌ ای خواب دوردست

ای دور ای دور دور

من رفتم

من رفته ام و آن سایه نیز رفت

اکنون اینجا برپیشخوان چرکی میخانه

به چشمه ی زلال پیاله

آن چشمه سار فیاض

خیره ام

و

خیره در زلالش می بینم

در سایه ی گز پیر

آن دوستم

آن نی زن قدیم

هنوز

آنجا نشسته است

من خیره در زلال

آهنگ گیره وار کذایی را

از راه دور می شنوم

باران باران ....

من خسته ام هنوز

او می خواند

من خیره ام هنوز

او می داند


منوچهر آتشی

 

یک روز وقتی

از زیر سایه ها ی ملایم خوشبختی

پرسه زنان

به خانه بر می گشتم

از زیر سایه های مرتب مصنوعی

مردان « آرشیتکت » را دریدم

در صف کراوات

چرت می زدند

ماندن چقدر حقارت آور است

وقتی که عزم تو ماندن باشد

حتی روز

پنجره به سمت تاریکی

باز می شوند

اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی

برا ی رفتن

همیشه فرصت هست

این دریچه را باز کن

چه همهمه ای می آید

گویا

« مرغ » و « متکا » توزیع می کنند

اینها که در صف ایستاده اند

به خوردن و خوابیدن معتادند

وقتی بهانه ای

برای بودن نداشته باشی

در صف ایستادن

خود بهانه می شود

و برای زدودن خستگی بعد از صف

ورق زدن

یک « کلکسیون » تمبر

چقدر به نظرت جالب می آید

امروز

در روزنامه خواندم

ته سیگارهای چرچیل را

به قیمت گزافی فروختند

آه خدایا

آدم برای سقوط

چه شتابی دارد!

دیروز در باغ وحش

شمپانزه ای دیدم

که به نظریه ی داروین

فکر می کرد

چگونه می توان

با این همه تفاوت

بی تفاوت ماند؟

پشت این حصار

چه سیاهی عظیمی خوابیده است

با دلم گفتم: برگرد برای رفتن فکری بکنیم

سلمان هراتی

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 4

بهارترین



منشور باد

در دره های خلوت منجیل

زیتون ُنان خواب زمستانی

کوه و گیا و رود را

با مژده ی رسیدن فروردین

بیدار می کند

تا آبشار رنگین کمانی

بر گردن بلند قله بیاویزد

در بیستون ، شیرین

رویای عشق را دوباره در خواب می رود

و فرهاد

پیکار رنج هستی را بیدار می شود



آبشخور وحوش

از نقره گون مهتاب

لب پَر زنان



قوچ بزرگ

با طاقدیس شاخ بلندش

این طاق های نصرت در موکب بهار

از سِحر ِ بوی مادگی میش جفت جوی

سرمست و بادپا

از قله ها به جلگه سرازیر می شود



در روزگار ما

دردا بهار

دیگر نمی پَرَد

از دشت های خلوت رنگین

تا شهرهای دودی غمگین

گویی که سنگ و آهن و سیمان

در بسته اند

بر حشمت بهار



فصل بهار زنده ی من ، اما

گل داده در نسیم نفسهای پاک دوست

بالندگی عجین شده با آب و خاک و دوست

فصل بلند چشم تو در چارفصل سال

در چشم من بهارترین فصل زندگیست

با تو یکی شدن

آغاز نوبهار خوش جاودانگیست

من با بهار چشم تو بیدار مانده ام

فصل بلند چشم تو سبز و شکفته باد

فرخ تميمي

 

تماشا

آب و آبي
با تو مي‎جوشد
آسمان
يا هر چه دريايي است
سبز و سوري
با تو مي‎رويد ـ
ـ زمين
يا هر چه زيبايي است

ارغنون و عشق
با تو مي‎ماند ـ
ـ لحن دل
يا آنچه ليلايي است
مهر و مينو
با تو مي‎تابد
آنچه روشن
آنچه رويايي است

ماه و مه پيچيده در هم
فرصتي مانده است ـ
ـ پشت راز سبز جنگل
فرصتي بي‎وهم
پاي رفتن هست و شوق نو رسي ـ
ـ با من
ـ سمت و سويي تا سحرزايي است

چشم مي‎چرخد تو را و باغ مي‎چرخد

من نمي‎گويم
خيل شبوهاي شادابي كه مي‎چرخند و مي‎جوشند و مي‎رويند ـ
ـ مي‎گويند:
«در چه چشمي»
«با چه آييني»‌
«چنين آيينه آرايي است»
من نمي‎دانم تو را آنسان كه بايد گفت
من نمي‎گويم چنين
يا آنچنان
يا چون چرايي چند
از تو گفتن ـ
ـ پاي دل در گِل
بال‎هاي شعر من در بند
من نمي‎گويم
خيل باران‎هاي بارآور كه مي‎بارند و مي‎پويند و مي‎جويند ـ
ـ مي‎گويند:
«تا نفس باقي است»
«فرصت چشمت تماشايي است»

محمدرضا عبدالملكيان

 

گیرم
که چیزی نمانده
به آخر خط
که خطی نیست
جز باور گیجی
از یک ادامه ی ناپیدا
و نشاندن عکسی
بر طاقچه های
ابدیت
حال که مرگ
ناخواسته
هر روز قدمی به سوی ما می آید
باید که خواسته
قدمی به سوی دانایی رفت
و معجزه را
تفسیر کرد
در هوش نگاهی
که با قطره ای آب
به بیکرانه ی دریا می رسد
و از سنگریزه ای
بر بلندای کوهی
به معراج می رود

ناهید عباسی

 

كجاست جاي تو در جمله‎ي زمان كه هنوز…
كه پيش از اين؟ كه هم اكنون؟ كه بعد از آن؟ كه هنوز؟

و با چه قيد بگويم كه دوستت دارم؟
ـ كه تا ابد ؟ كه هميشه ؟ كه جاودان ؟ كه هنوز ؟

سؤال مي‎كنم از تو: هنوز منتظري؟
تو غنچه مي‎كني اين بار هم دهان كه هنوز…

چه قدر دلخورم از اين جهان بي‎موعود
از اين زمين كه پياپي … و آسمان كه هنوز…

جهان سه نقطه‎ي پوچي است، خالي از نامت
پر از «هميشه همينطور» از «همانكه هنوز»

همه پناه گرفتند در پي «هرگز»
و پشت «هيچ» نشستند از اين گمان كه «هنوز»

ولي تو «حتما»ي و اتفاق مي‎افتي!
ولي تو «بايد»ي اي حس ناگهان كه هنوز


در آستان جهان ايستاده چون خورشيد
همان كه مي‎دهد از ابرها نشان كه هنوز


شكسته ساعت و تقويم، پاره پاره شد
به جستجوي كسي آنسوي زمان كه هنوز…


محمد سعيد ميرزايي

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 3

تا نبض صبح

آه، در ایثار سطح ها چه شكوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
سطح من ارزانی تو باد!
***
یك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
در وسط دگمه های پیراهنش بود.
از علف خشك آیه های قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فكر، جوان بود.
حنجره اش از صفات آبی سط ها
پر شده بود.
یك نفر آمد كتاب های مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گل ها كشید.
عصر مرا با دریچه های مكرر وسیع كرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر،
از كلماتی كه زندگانی شان، در وسط آب می گذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یك كبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
***
نصفه شب بود، از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی كرد.
بعد، در احشای خیس نارون باغ
صبح شد.


سهراب سپهری


زنده وار

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی كه چنین ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسید آن ماهی كه به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری
سحرم كشیده خنجر كه ، چرا شبت نكشته ست
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیر نگشایدت كناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 

روزی خواهم آمد
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : آی شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

سهراب سپهری

 

ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام برهم می‌خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت، از خمار اندیشه کن
بوی خون می‌آید از آزار دلهای دو نیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه‌گیری درد سر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
پشه با شب زنده‌داری خون مردم می‌خورد
زینهار از زاهد شب زنده‌دار اندیشه کن

صائب تبریزی

 

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد

بهانه باز به دست اجاق مي اقتد

حكايت من و دنيا يتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

هميشه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟


فاضل نظری

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 2

(( 1 ))

دست او آيا نخواهد چيد

سيب را از شاخه اميد

نونهال مهر را پر بار

چشم او آيا نخواهد ديد؟


- نه نخواهد ديد

- دست او از شاخه اميد

- ميوه شيرين نخواهد چيد



***

باز مي گردد، دريغا بازگشت او

نيشخند دره ها را تاب نتواند

پيش طعن كوهها از شرم گشتن آب نتواند

باز مي گردد و مي خواند :

((‌ دره اي آغوش بگشوده

(( جاودان آغوش بگشوده

(( انتظارت چيست ؟

(( كارت چيست ؟

(( هان پذيرا ميشوي اين عابر آواره را در خويش ؟

(( اين پريشان خورده سر بر سنگ را، دلريش ؟

(( دره، آيا اين پريشان را ز درگاهت نمي راني ؟

(( جاودان در گرمي آغوش خاموشت -

نمي خواني ؟


دره خاموش است

دره سر تا پاي آغوش است

*****

(( 2 ))

و سكوتي سرد و صامت

در فضا گسترده سنگين بال

ناگهان پژواك « واي » مرد در دره طنين افكند

جغد زد شيون

چرخ زد كركس

دره زد لبخند


حمید مصدق

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

شادروان دکتر مهدی حمیدی شیرازی

 

گل باغ آشنایی

گل من ، پرنده ای باش و به باغ باد بگذر.
مه من ، شكوفه ای باش و به دشت آب بنشین.
گل باغ آشنایی ، گل من ، كجا شكفتی
كه نه سرو می شناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه كبوتری كه پیغام تو آورد به بامی
نه به دست مست بادی خط آبی پیامی.
نه بنفشه یی،
نه جویی
نه نسیم گفت و گویی
نه كبوتران پیغام
نه باغ های روشن!
گل من ، میان گلهای كدام دشت خفتی؟
به كدام راه خواندی
به كدام راه رفتی؟
گل من
تو راز ما را به كدام دیو گفتی؟
كه بریده ریشه مهر، شكسته شیشه ی دل.
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته.
همه شاخه ها شكسته.
به امیدها نشستیم و به یادها شكفتیم.
در آن سیاه منزل،
به هزار وعده ماندیم
به یك فریب خفتیم...

محمود مشرف تهرانی ( م.آزاد )

 

وقتی كه من بچه بودم

وقتی كه من بچه بودم
پرواز یك بادبادك
می بردت از بام های سحر خیزی ی پلك
تا
نارنجزاران خورشید
آه
آن فاصله های كوتاه
وقتی كه من بچه بودم
خوبی زنی بود
كه بوی سیگار میداد
و اشكهای درشتش
از پشت آن عینك ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت
وقتی كه من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرك
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند
وقتی كه من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمكار مظلوم
وقتی كه من بچه بودم
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
كه بالش
زین سوی قیچی
با باد می رفت
می شد
آری
می شد ببینی
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی
وقتی كه من بچه بودم
در هر هزاران و یك شب
یك قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناكت
سرشار باشد
وقتی كه من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
وقتی كه من بچه بودم
بر پنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند
آه
آن روزها گربه های تفكر
چندین فراوان نبودند
وقتی كه من بچه بودم
مردم نبودند
وقتی كه من بچه بودم
غم بود
اما
كم بود

اسماعیل خویی

 

باچتر آبیت به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر به باران که آمدی

نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!

امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی

فواره های یخ زده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی

شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی

زیبایی رها شده در شعر های من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی

...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی

...گنجشگها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده ...ای آنکه آمدی!

فرهاد صفریان

 

آن ها

دین راهگشا بود و تو گمگشته‌ی دینی

تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است ، بزن تیر خطا را

صیاد دل از کف شده ! تا کی به کمینی ؟

اینقدر میاندیش به دریا شدن ای رود

هرجا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید

هر وقت شدی آینه ، کافیست ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است

ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین‌ سری دوزخیانی

هم باغ سبک‌ مایه‌ی فردوس برینی

ای عشق ، چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم ؟

در ساده‌ترین شکلی و پیچیده‌ترینی


فاضل نظری

شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 1

خیام ظلمتیان را ، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظه¬ای خطور کنی
نشسته¬ ام به عزای چراغ مرده¬ی خود
بیا که سوک مرا، ای ستاره ! سور کنی
برای من ، همه ، آن لحظه است ، لحظه¬ی قدر
که چون شهاب ، در آفاق شب عبور کنی
هنوز می¬شود از شب گذشت و روشن شد ،
اگر تو - طالع موعود من ! - عبور کنی
تراکم همه¬ی ابرهای زاینده !
بیا که یادی از این شوره ¬زار دور کنی
کبوتر افق آرزو ! خوشا گذری
براین غریب ، بر این برج سوت و کور کنی
چه می¬شود که شبی ، ای شکیب جادویی
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی؟
نه از درنگ ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش از این ، قصور کنی

حسین منزوی

 

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند

رفتند و شهر خفته ، ندانست کیستند

فریادشان تموج شط حیات بود

چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پرگشوده طوفان که روز مرگ

دریا و موج و صخره برایشان گریستند

می گفتی٬ ای عزیز :«سترون شده ست خاک»

اینک ببین برابر چشم تو چیستند:

هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز

باز٬ آخرین شقایق این باغ نیستند

شفیعی کدکنی

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 

وقتی تو نیستی
نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

وحرف آخرم را
با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

دردل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درستمثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروزنیز روزمبادا

باشد!

وقتی تونیستی

نه هست های ما

چوانکه بایدند

نه بایدها...

هرروز بی تو

روز مباداست!

قیصر امین پور

 

به حسن و خلق و وفا ، کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن ، انکار کار ما نرسد


اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت ، به یار ما نرسد


به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد


هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد


هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد


دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد


دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد


چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد


بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد