چند شعر از قزوه و انصاری نژاد
چند غزل از محمد حسین انصاری نژاد
غزلی برای دریای بوشهر
در سینه ام تلاطم پی در پی ، چندی ست مانده بی خبر از دریا
ای کاش هر غروب می آوردی ، یک روزنامه ، پشت در از دریا !
دلواپس سواحل بی تابم ، دلواپس پرنده ی دریایی
کو پیرمرد خسته ماهیگیر ، امشب بخوان ، بخوان ، پدر از دریا!
ای کاش پستچی دو سه شب یک بار ، می آمد از جنوب و پس از نامه
ناگاه بی مقدمه سر می داد، آواز های در به در از دریا
امشب به جای من بنشین شاعر!، ،با دوربین به قایق سرگردان
اما برای سوژه ی عکاسی ،قدری بگیر بال و پر از دریا
یادم نمی رود شبی از ساحل ، دستی تکان نداده و می رفتم
رد می شدم به اسم صدایم زد ، این بود شرح مختصر از دریا
حس می کنم نفس نفس ماهی ،دلواپس تمام صدف هایم
دستم به دامنت غزل شبگرد، امشب مرا نبر، نبر از دریا
با من صدای هق هق ماهی ها ، در موج خیز اسکله می پیچد
بیرون زدم از آن سفر آوردم ، با خود دوجفت چشم تر از دریا
از کوچ ناگهانی ام آشفته ست ، اقرار می کنم که کم آوردم
شرمنده ام چرا نگرفتم آه ، حتی اجازه ی سفر از دریا !
کدامین صبح موعود ؟
خیابان در خیابان پایکوب آهن ودود است
مسافر خسته از موسیقی شهر غم آلود است
به دوشش کوله باری از دوبیتی های دلتنگی
مزامیر نیستانش پر از اندوه داوود است
به صحرا چشم می دوزد سواری خسته پیدا نیست
و بر دریا که از اندوه ماهی ها نمک سود است
می اندیشد به یک آدینه آن صبح تماشایی
می اندیشد ظهورش در کدامین صبح موعود است
تمام سارها آن روز شاعر می شوند از شوق
و شاعر تر از آن ها بید مجنون لب رود است
زمین پلکی به هم تا می زند قد می کشد ناگاه
که می بیند سراسرخالی از بت های نمرود است
غزل کویر
بوم سنگی ،صفحه ای شن با قلم موی کویر
در دل نقاش غوغا کرده هوهوی کویر
چشم های تشنه اش بالاو پایین می رود
گاه در چشم ستاره ،گاه سوسوی کویر
بوم از دستش می افتد با تکان گرد باد
می کشد دستی به پیچاپیچ گیسوی کویر
باز بی تابی شن ها را مجسم می کند
شکل زنبوران سردر گم به کندوی کویر
هی تلاطم می کند در سینه اش با صخره ،موج
تا مگر لنگر بیندازد به پهلو ی کویر
مینیاتور !محو آتش بازی شن ها شدی
دیدی آن بالا تکان دست بانوی کویر
دستمال از پر سیاووشان صحرایی به دوش
می گذاری بر کبودی های بازوی کویر
صبح صحرا در قلم مویت تماشا یی شده
فلسفه می خوانم از بومت ،ارسطوی کویر!
مینیاتور!فکر می کردی به مشق گرد باد
ناگهانی سر در آوردی از آن سوی کویر
لطفا از صحرا بپرس از مشرب درویشی اش
حس کشکول وتبر زین ست و یا هوی کویر
من که از دریا می آیم هر قدم حس می کنم
ماهیان تشنه ای را سر به زانوی کویر
غرق حیرت ،سر به زانویی و بالا می رود
جانمازت بال در بال پرستوی کویر
***
با خودم می گویم از صحرا کمی بیرون بزن
در حصار اما طلسمم کرده جادوی کویر
از آن رود خانه
به :محمد کاظم کاظمی و اندوه غریب سروده هایش
چقدر دستخوش خواب جزر و مد شده ام
که با تو خسته از آن رودخانه رد شده ام
نمی توانم از آن رودخانه بنویسم
غریق دیده ام افسون یک جسد شده ام
به کفش های شناور چقدر خیره شدم
که داغدار شهیدان بی لحد شده ام
مرا ببخش از آن ماجرا به کوه زد م
مراببخش درا ین جاده ،نا بلد شده ام
درآن مسیر که بر صخره ای زمین خوردم
بلند یکسره با" یا علی مدد " شده ام
به سرنوشت من آن رودخانه تلخ گریست
منی که شاعر نفرینی ابد شده ام
منم که از همه ی شهر بی ستاره ترم
تمام عمر ،فقط کشته ی حسد شده ام
منم که در گذرسال ها شکسته ترم
ببین نیامده بیزار از "نود "شده ام
چه فرق می کند آن رود،هیرمند؟ ارس؟
که سوگوار سیاووش با تو رد شده ام
:آهای رود اساطیری!آسمانم کو
به اتهام زمینی چقدر بد شده ام
:آهای! کیستی آنجا؟شبح به قهقهه گفت:
منم که در گذرت صخره صخره سد شده ام
شب است وسوسوی فانوسی همیشگی ام
که در قلمرو چشم شما رصد شده ام
شب است و سایه ی دیوان شمس، روی سرم
چراغ کو؟پرکابوس دیوو دد شده ام!
شنیده زمزمه های شهید بلخ و بلند
به احترام شقایق_ تمام قد_ شده ام
مرا ببر به افق های دور کشور خود
که با تو همسفر آن سان که می شود شده ام
سلام می کنی آهسته راه می افتی
مواظبی وپیاپی به چاه می افتی
ترانه های هراتی است سهم حنجره ات
شکسته می کشی از سینه آه می افتی
شب و پرنده ی پولاد و خوشه خوشه ی بمب
به یاد دخترکی بی پناه می افتی
صدا زدی که تمام مسیر گریه کنی
به خود می آیی از آن اشتباه می افتی
مسافری چمدانت تمام خستگی است
کنار صندلی ایستگاه می افتی
منم که سوخته با تو تمامی جگرم
سلام می کنم از دور با تو همسفرم
به جرم از تو سرودن مرا نبخشیدند
خوشم که "متهم جرم مستند " شده ام
حکایت
ای مرگ دیر کردی و طاقت تمام شد
ای زخم مرهمی که جراحت تمام شد
دنیا حکایتی شد و بعد از هزار سال
یک شب به ما رسید و حکایت تمام شد
می خواستم برای دلم گریه سر دهم
نشکست قلب و ذکر مصیبت تمام شد
گفتم دریغ و وا اسفا ... خنده کرد مرگ
یعنی چه جای گریه ندامت تمام شد
می خواستم شهید شهادت شوم نشد
پنداشتم که دور شهادت تمام شد
از رستخیز واقعه روحم گذر نکرد
خاکم به باد رفت و قیامت تمام شد
زخمه های شعله ور
به حضرت امام خمینی(ره)
هنوز این کوچه ها این کوچه ها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد
هنوز ای مهربان در ماتمت هر تار، جان من
نیستان در نیستان زخمه های شعله ور دارد
نمی گویم تو پایان بهاری بعد تو امّا
بهار عیش ما لبخند از خون جگر دارد
اگر خورشید رفت این آسمان خورشید می زاید
اگر خورشید رفت این آسمان قرص قمر دارد
در این بازار عاشق تر کسی کز خود نمی گوید
همیشه مرد کم گو دردهای بیشتر دارد
مخواه از نابرادرها که یار و مونست باشند
عزیز مصر بودن یوسف من ! درد سر دارد
دو روزی مهربانا غربت ما را تحمّل کن
می آید آن که از درد تمام ما خبر دارد
ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)
با آن که آفریده شده ست آدم از خدا
مولاست بنده ای که ندارد کم از خدا
ای اتفاق ممکن ناممکن ای علی (ع)
ای جوهر تو ، هم ز تو پیدا ، هم از خدا
بین تو و خدا ، الف الفت است و عشق
علم از تو سربلند شد و عالم از خدا
ماهی شدم در آینه ی چشمه ی غدیر
شور تو ریخت در گل من ، یک نم از خدا
در جبر و اختیار ، مرا هست اختیار
خاک از ابوتراب گرفتم ، دم از خدا
من قهر می فروشم و او مهر می خرد
خوفم ز غیر نیست ، که می ترسم از خدا
فتوی ز دل خواستم گفت بگذر به میخانه ی دل
ایمان و امن و امان است شعر امینانه ی دل
دُردی کش درد و داغم، جز غم نیامد سراغم
داغ است دُردانه ی جان، درد است دُردانه ی دل
فرق من و دل در این بود او ماند و من رفتم از خویش
باری ست بر شانه ی من، بالی ست بر شانه ی دل
از بس شکستیم در خویش، آیینه بستیم در خویش
از شیشه های شکسته پر شد پریخانه ی دل
جمعی حقیقت ندیده افسانه گفتند و خفتند
چیزی حقیقت ندارد مانند افسانه ی دل
دل را چراغان او کن، با اشک ها شستشو کن
بیرون شو از خانه ی جان، بیرون زن از خانه ی دل
مستان یکدست لبیک، تا باده ای هست لبیک
دست دلم را بگیرید، سر رفته پیمانه ی دل