شعر بر گزیده برای بحث فصاحت
شش شعر از شمس لنگرودی
1
در جنگل خرناسها، آدمها
دندان بر دندان میسایند
دندان بر دندان تیز میکنند
و بهار
پشت در خانهها ایستاده و زنگ میزند.
تا صبحی نیامده بگریز
نوروز!
برو آنجا
که پرندهها، جنگلها
به پاس آمدنت
به تمرین ترانهئی مشغولند
عمر
شرمسار کسی نیست
فقر
چمدانش را بسته، با برادر خود
دور میشود.
2
تو مثل منی برف
راه میروی و آب میشوی.
با علمی لدّنی
پنبه بر جراحت سال میگذاری
میبینم اسفند را عصازنان
به سوی بهار میرود.
تو مثل منی برف
آتش را روشن میکنی
تا در هرمش بمیری
یاسهای تابستانی ادای تو را در میآورند
پروانهها که تو را ندیدند
عاشق او میشوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
ببین زمین به چه روزی درآمد
تو کرک بال ملائکی
طوری بنشین که زمین چند روزی به شکل اول خود در آید.
کاش میتوانستی تابستانها بباری
تا با تنپوشی از برف
برابر خورشید عشوهها میکردیم.
حس میکنم که لشکری از بهشتید
میآئید آدم و حوا را به خانهی اول عودت دهید
لشکری از آب
بر ما که نوادهی آتشیم
حاشا حاشا
من که ندیدهام بشود کاری کرد.
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی که سرنوشت بهار را روی درختها
مینویسی
که شتکها هم میخوانند.
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود.
3
اين بره شيرين
اين بره شيرين
كه فروردين نام اوست
ديدم چگونه دو ماهی او را حمل می كنند
و بيرون خانه ما می گذارند
اين بره شيرين
كه دور دهانش نور رسته است
و مثل چراغ های دريائی
بع بع در گلويش برق می زند.
راه می رود
و فصل ها صف كشيده به دنبالش می دوند
اين بره
كه چشمانش سبز
كفلش سفيد
كف پايش قرمز است.
شيرهای دريائی
زمستان را دور می زنند
بر سر راهش می نشينند
و به رهگذران فندك می فروشند
يعد خانه هامان را می بينيم كه چقدر روشن می شوند
با دسته گلی كه هوا در جيب كتش می گذارد.
چقدر زخم بر زخم می نهاديم و ثمری نداشت
شب بايد می گذشت
انگار هيچ چراغی قادر به پايان بردن شب نيست
شب بايد می گذشت.
ما فقر را ديده ايم
سوار اتوبوسی مخفی
در خيابان ها می گشت
سم به صورت بچه ها می پاشيد
و النگوئی دستش بود
كه برق می زد
و سر آدم ها را می ربود.
دلداری مان بده سال نو!
ما فقر را ديده ايم
يخ در كف گرفته بر صورت ما می كشيد.
زرافه آفتاب!
كه تاريكی نامت را از يادت برده است
و گمان می كنی كه اسمت سنجاب است
و ميان علف دنبال غذا می گردی
خورشيدی تو!
با جوراب ناب طلائی كه دست خدائی بافته است
خورشيدی تو
و هزاران سال طول می كشد تا برگردی و صورت سنجابی را ببينی.
دلداری مان بده سال نو!
زير پلك اين بره پر از آسمان است
راه می رود
و تكه تكه هوا، برگ، سايه
در جاده فرو می ريزد
و كسی پيروز است
كه بلند می شود، راه می افتد، می بيند
و فروردين را به خانه خود می برد
4
پدر!
من یوسفم
تو از برابر چاهم گذشتی
و صدای هواپیما نگذاشت که صدایم را بشنوی.
برادران تنی
پیرهنم را در موزه حراج کردهاند
و برای فروش کتابهائی
دربارهی من
به سفر میروند.
5
سرنشین طیارهی برفی!
آرام باش
طیارهات به زمین نخواهد نشست.
طیارهی برفیات آب خواهد شد
و تو با ابرها به زمین خواهی ریخت
اما هرگز
به خانهی خود نخواهی رسید.
آرام باش
چقدر آرزوی پریدن داشتی!
6
دریا موج میزند
ماهیها را جمع میکند
و ادارهی شیلات را
فرا میخواند.
کدام شما
لرز دهان ماهیها را
بر جدارهی رگهاتان
احساس میکنید،
زیر پوست کدام شما
ماهیها جمع میشوند
و چشم گل آلودشان میسوزد
دریا موج میزند
و ما اکنون
در کامیون بزرگی در راهیم
در اضطراب تودهیی از ماهیها
که دعا میخوانند.
سه شعر از محمد علی بهمنی ، نیما یوشیج و سیمین بهبهانی
در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود
من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود
بنشین ! نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود
گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من بکار قفل بستن بود
او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود
گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود
چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
محمد علی بهمنی
ای آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوان را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمر هاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره؛ جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می خواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را از راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آب ها بیرون
گاه سر گه پا
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید
می زند فریاد و امیّد کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید!
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده. پس مد هوش.
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید:
آی آدمها…
در صدای باد بانگ او رها تر
از میان آب های دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
آی آدمها…
نیما یوشیج
فعل مجهول !
بچه ها ! صبحتان بخير ، سلام
درس امروز " فعل مجهول " است
" فعل مجهول " چيست ، ميدانيد؟
نسبت " فعل " ما به " مفعول " است
در دهانم زبان ، چو آويزي
در تهيگاه زنگ مي لغزيد
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شيشه بر روي سنگ ، مي لغزيد
ساعتي دادِ آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
" ژاله " را ز آن ميان صدا کردم
ژاله ! از درس من چه فهميدي؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
دِ ! جوابم بده ، کجا بودي؟
رفته بودي به عالم هپروت؟
خنده ي دختران و غرّش من
ريخت بر فرق ژاله چو باران
ليک او بود غرق حيرت خويش
غافل از اوستاد و از یاران
خشمگين ، انتقام جو ، گفتم :
بچه ها ! گوش ژاله سنگين است
دختري طعنه زد که نه ، خانم !
درس ، در گوش ژاله ياسين است !
باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پيگير ميرسيد به گوش
زير آتش فشان ديده ي من
ژاله ، آرام بود و سرد و خموش
رفته تا عمق چشم حيرانم
آن دو ميخ نگاه خيره ي او
موج زن در دو چشم بي گنهش
رازي از روزگار تيره ي او
آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه ي غصه بود و حرمان بود
ناله اي کرد و در سخن آمد
با صدايي که سخت لرزان بود :
" فعل مجهول " فعل آن پدريست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سيلي کوفت
مادرم را ز خانه بيرون کرد
شب دوش از گرسنگي تا صبح
خواهر شيرخوار من ناليد
سوخت از تاب ِتب ، برادر من
تا سحر در کنار من ناليد
از غم آن دو تن ، دو ديده ي من
اين يکي اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نميدانم
که کجا رفت و حال او چون بود
گفت و ناليد و آنچه باقي ماند -
هق هق گريه بود و ناله ي او
شسته مي شد به قطره هاي سرشک
چهره ي همچو برگ لاله ي او
ناله ي من به ناله اش آميخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز ، قصه ي غم توست
تو بگو ، من چرا سخن گفتم ؟
" فعل مجهول " فعل آن پدريست
که ترا بي گناه مي سوزد
آن حريق هوس بود که در او
مادري بي پناه مي سوزد!
سيمين بهبهانی