شعر برگزیده برای بحث فصاحت
سه شعر از حمید مصدق و
یک شعر از لیلا کرد بچه
در من اینک کوهی ،
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت ،
باز می گردم
و صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را،
باز کن پنجره را
ــ در بگشا !
که بهاران آمد!
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد!
باز کن پنجره را !
که پرستو پـَر می شوید در چشمه ی نور،
که قناری می خواند،
ــ می خواند آواز ِ سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل ِ سرخ
به گلستان آمد!
سبز برگان ِ درختان ِ همه دنیا را،
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را،باز آمده ام
من پس از رفتن ها،رفتن ها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام
داستان ها دارم،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
و صبوریِّ مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را!
پنجره را می بندی ...
حمید مصدق
دیدم در آن کویر درختی غریب را
محروم از نوازش یک سنگ رهگذر
تنها نشسته است بی برگ و بار
زیر نفس های آفتاب در التهاب
در انتظار قطرهء باران در آرزوی آب
ابری رسید چهره درخت از شعف شکفت.
دلشاد گشت و گفت:
<<ای ابر ، ای بشارت باران! آیا دل سیاه تو از آه من بسوخت؟>>
غرید تیره ابر....
برقی جهید و چوب درخت کهن بسوخت....
من چون آن درخت سوخته ام در کویر عمر....
ای کاش
خاکستر وجود مرا با خویش
می برد باد
حمید مصدق
بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را
تکرار می کند
بعد از تو من چگونه
این
آتش نهفته به جان را
خاموش میکنم ؟
این سینه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش می کنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو ؟ این مباد که بعد از تو نیستم
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو
در آسمان
زندگیم مهر و ماه نیست
بعد از من آسمان آبی است
آبی مثل همیشه
آبی
حمید مصدق
هر صبح با چمدانی از خانه خارج می شوم
هرشب با چمدانی به خانه برمی گردم
و بندهای باز کفش هایم می دانند
آنکه میان زمین و هوا معلق مانده است
جایی نمی رود
پدرم پیش از آنکه بمیرد نگفت
برای رفتن از این دنیا
نیازی به بستن بند کفش هايم نیست
و چمدانی که از پاگرد خانه آنطرف تر نمی رود
چمدان نیست
چیزی نگفت
چون از بندهای بسته دلش پر بود
چون تمام زنانی که دوست می داشت را
برای آخرین بار با چمدان دیده بود
و باور نمی کرد
بغضی که در گلوی خانه گیر می کند
راه پیش و پس ندارد
لیلا کرد بچه