خیام ظلمتیان را ، فضای نور کنی
به ذهن ظلمت اگر لحظه¬ای خطور کنی
نشسته¬ ام به عزای چراغ مرده¬ی خود
بیا که سوک مرا، ای ستاره ! سور کنی
برای من ، همه ، آن لحظه است ، لحظه¬ی قدر
که چون شهاب ، در آفاق شب عبور کنی
هنوز می¬شود از شب گذشت و روشن شد ،
اگر تو - طالع موعود من ! - عبور کنی
تراکم همه¬ی ابرهای زاینده !
بیا که یادی از این شوره ¬زار دور کنی
کبوتر افق آرزو ! خوشا گذری
براین غریب ، بر این برج سوت و کور کنی
چه می¬شود که شبی ، ای شکیب جادویی
عیادتی هم از این جان ناصبور کنی؟
نه از درنگ ، ز تثبیت شب هراسانم
اگر در آمدنت بیش از این ، قصور کنی

حسین منزوی

 

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند

رفتند و شهر خفته ، ندانست کیستند

فریادشان تموج شط حیات بود

چون آذرخش در سخن خویش زیستند

مرغان پرگشوده طوفان که روز مرگ

دریا و موج و صخره برایشان گریستند

می گفتی٬ ای عزیز :«سترون شده ست خاک»

اینک ببین برابر چشم تو چیستند:

هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز

باز٬ آخرین شقایق این باغ نیستند

شفیعی کدکنی

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

 

وقتی تو نیستی
نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

وحرف آخرم را
با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

دردل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درستمثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروزنیز روزمبادا

باشد!

وقتی تونیستی

نه هست های ما

چوانکه بایدند

نه بایدها...

هرروز بی تو

روز مباداست!

قیصر امین پور

 

به حسن و خلق و وفا ، کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن ، انکار کار ما نرسد


اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند
کسی به حسن و ملاحت ، به یار ما نرسد


به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد


هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد


هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد


دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
که گردشان به هوای دیار ما نرسد


دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد


چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد


بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
به سمع پادشه کامگار ما نرسد