چند شعر از قاسم حسن نژاد

آرامش سكوت

نه آواز آینه ی باد است
نه سراسیمگی آتش بوران
قلب پر تپش سکوت
رنگ جا به جائی اشیا نمی درخشد
صدای تحرک سبز نمی روید
در آوای بیرون بسته است
سکوت همه جا ترا نه می خوا ند
بازوانش تا دورها گشوده است
با تمام هیبتش
با آرامشی بی مانند
روشن و پرحرارت و زیبا
روی صندلیش مردی تنها نشسته
و آرام آرام فکرمیکند
دلش شاید پر از سخن است
سرشار راز های مگو

نگاه کنجکاو

درخت زیبای ماه می درخشید
دیگر غروب سرد مرده بود
و شبی سرد متولد شده بود
ما در سرما از کنار مغازه ها ی رنگارنگ گذشتیم
به سادگی درختان قدم زدیم
در شاخ و برگ خرید فقیرانه
کارمندی در همه ی زیر و بم قناعت نفس می کشید
ستاره ها ی زیبا در قلب آسمان مرمرین چشمک می زدند
و ما را به مهمانی نور و زیبائی فرا می خواندند
ما فقیرانه شب را به خانه بردیم
تاکسی چشم لبخند در دل نداشت
رود نگاهمان در فضای دلکشی شنا می کرد
و ما در نور شیری رنگ ماه نور خدا را جستجو می کردیم
دلمان چون ستاره ها لبریز آسمان بود
لبریز نور
ما تا آخرین ایستگاه تاکسی غرق صحبت کودکان بودیم
و خیابان ها نگاه کنجکاو ما را جستجو می کردند

نگاه مرگ

از تپه های باستانی ساکت شن و آفتابی بلند عبور کردم
از دره های عمیق وکم عمق روییده در کوه و جنگل
ای نگاه فارغ از تپش ورو یش مؤمن متناوب
بارقه نگاه پُر فروغ ِ ترا
در جاده های پُر ترافیک وجود روشن کنجکاوم جستجو کردم
از ذل بلند آتش مقدس ازلی
از آسمانی صاف و پُر معنی زندگی
همه ی آسمان را در روزی روشن و ملتهب کنکاش نمودم
ستاره ای جز خورشید اندرزگو ی من نبود
به کجا ره می سپاری ای همیشه در راه
که نگاه آرام مرا با خود بدان سو می بری
چگونه ترا از مسیر سنگ و خاک رهنمون گردم
و جسم چشمانم را از مسیرعبورت منحرف گردانم
دل پُر مهر مرا جستجو می کنی ؟
بدانسان که کلاغهای در راه را ؟
بدانسان که بر تپه ای شا دمانی را ؟
ای اشک من در ماهتاب نگاهت
قلبم را جستجو کن
ور از شبانه روز را در عمق وجودم
من ایستادم
و درخت با همه ی شکوهش از من عبور کرد
مردمان از تمام تنم رد شدند
ایستا دم و فقر با همه ی چهره های کریه اش مرا در آغوش گرفت
ترنم نگاه ترا معنی می کنم
و در جستجوی نگاهی آرامش بخش همه ی توانم را به راه می اندازم
آخر چگونه با تو بی هیچگونه اندوه عمیق یکسان گردم
وقتی که هنوز طفلی بر سر راه فقر در جستجوی شادمانی می گردد
جهان را با من به درخت مورچه پیوند بزن
او را که تمام سخاوتم را معنی می کند
جلو خانه ی ما دشتی است پر ازتپه ها ی شن
پر از دکل های بی حرکت برق
و سگانی ولگرد در آسمان روزی بی غرور
چسان با تو یکسان گردم که هنوز پنجره ها در من می تپند
ومرا با خود به جنگل های انبوه دیلمان می برند
آنروزکه در زیر پلی با تو آشنا شدم
هرگز از خاطر نخواهم برد
وقتی که از جاده ای کوهستانی در جنگلی انبوه عبور می کردم
تو بودی و نگاه سرد تو
کنار جویباری می درخشید و آهسته آهسته با آب ره می سپرد
سرودی غمناک بر لب داشت
آشیانه ی مرا جستجو می کرد
از گوشه ها ی قلبم اشکی عمیق جاری گشت
و زمین را به سر سبزی فرستاد
درفکر کوه بلندی بود
بر سیطره ی نگاه لا جوردی
جاده با جنگل در همزیستی مسالمت آمیزی می درخشید
من هنوز در جستجوی تو هستم
ای ریشه کن کننده ی شبنم بهاری
هر لحظه ای که می گذرد
و دیگر بر نمی گردد
یعنی نگاه مرگ را می جویم

نور

با اینهمه ، تصو یرهای کدر در شیشه ها ی آرزو
بازگو می کند که نوری هست
هر چند نازک و ضعیف
و ما را امیدوار می سازد حتی در شب
از بزرگراه ستاره راهی بگشاید
اگرچه صدای تاریکی به ظلمت
علف های سیاه ترس و زنجیرهای اضطراب
را بر زمین جان به ریشه می نشاند
و موریانه ها ی نا امیدی را در قامت ستبر امید
جوانه می بندد

محفل ادبی سه شنبه ها

شب پاورچین پاورچین می آید
هلال ماه بر سر شهر نور می پاشد
چهار دیواری دلش در آینه شعر می تپد
در چهار دیواری اندیشه
روی صندلی های مهربان دوستی نشسته ایم
غنچه های دل نواز شعر
روی صندلی های سبز محبت

شاعر روی میز طلوع می کند
میزی که چون زمستان می درخشد
آنگاه اسامی پروانه ها را روی برگه ی سفید غروب می نویسد
اتاق ساده و بی پیرایه
دور از باد و دریا
هر غنچه به اشاره ی لطیف شاعرانه
در مطلع غزلی می شکفد
آنگاه ترانه نقد به گرمی می روید
اینجا اثری از بدجنسی ریا نیست
خبری از خرید و فروش بازار
نه کسی در پی سود است و نه در بیم شکست
شب پشت پنجره به زیبایی می خندد
بدون گفتار ساعت می توان آنرا اثبات کرد
گل نوزادی شب پُر از غزل ستاره است
غنچه های غزل یکی بعد از دیگری
در باغ ستاره می رویند
شاعرانی نوشکفته و اندیشه ورز
تشنه و عاشق
محفل ادبی غروب شادمان سه شنبه ها
محفلی شیرین و زیباست
گرم و گیرا
محفلی ساده و خودمانی
زمستان آنرا در قلب خویش یادداشت می کند
در قلب خنک دی

محبت آسمان

غروب سربی رنگ
در خیابان خانه دراز کشیده
به تماشای تلویزیون
آوای ملکوتی قرآن
و صدای تق تق تق
از آنطرف دیوار
ناگهان آوای دلربای اذان
قطرات نرم باران را
در فضای منتظر دل می نشاند
تو بر می خیزی
پنجره ها را به محبت آسمان می گشائی
توده های بزرگ ابر در حرکتند
آسمان دلت ابری می شود
و تو درختی پیدا نمی کنی
که لحظه ای مانند کلاغ
برشاخسارابردیده بچرخانی
ماهی پارچه ای آشپزخانه ترا به دریا می برد
سیمهای تیرهای برق قلبت کم کم در تاریکی محو می شود
تنها تو می مانی وفضای بیکران تاریکی
رشته کوههای شب
و نوری بر فراز آن

ماهی

مدتها بودکه رود آسمانی شعر خشک شده بود
نه پرنده را می دیدم نه دریا را
دلم هوای باران را داشت
و خشکسا لی مصیبت لاعلا جی بود
امروزقطره ای دریا از ابر فرو ریخت
نا گهان ماهی ای در آن دیدم
کاملاً به شکل شعر بود
پس آب عرفان داشت

لبخند تیره

ایمان دارم به باد
به درختانی که در رقصند
غروب با چشمان گیرایش فرا می آید
در کنار قلبم می نشیند
و قصه میگوید
پسرک بازیگوش گاه و بی گاه
در چهارچوب نگاه خا کستریم می نشیند
و مرا از تنهایی محض بیرون می آورد
طرح سکوت با پروازکلاغ ترک بر می دارد
و زندگی در همین چهارچوب با بیرون طرحی دلخواه رسم می کند
تمام شکوه بیرون را
شبی که به آرامی می آید ، همه را در برمی گیرد
من ، اورا شب افسانه انسان می نامم
لبخند تیره