شعر برگزیده برای بحث فصاحت
پنج غزل از زنده یاد حسین منزوی
۱
درياي شور انگيز چشمانت چه زيباست
آن جا كه بايد دل به دريا زد همين جاست
در من طلوع آبي آن چشم روشن
ياد آور صبح خيال انگيز درياست
گل كرده باغي از ستاره در نگاهت
آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست
بيهوده مي كوشي كه راز عاشقي را
از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست
ما هر دُوان خاموش خاموشيم ، اما
چشمان ما را در خموشي گفت و گوهاست
ديروزمان را با غروري پوچ كشتيم
امروز هم زان سان ، ولي آينده ما راست
دور از نوازش هاي دست مهربانت
دستان من در انزواي خويش تنهاست
بگذار دستت راز دستم را بداند
بي هيچ پروايي كه دست عشق با ماست
۲
شود تا ظلمتم از بازي چشمت چراغاني
مرا درياب ، اي خورشيد در چشم تو زنداني !
خوش آن روزي كه بينم باغ خشك آرزويم را
به جادوي بهار خنده هايت مي شكوفاني
بهار از رشك گل هاي شكرخند تو خواهد مرد
كه تنها بر لب نوش تو مي زيبد ، گل افشاني
شراب چشم هاي تو مرا خواهد گرفت از من
اگر پيمانه اي از آن به چشمانم بنوشاني
يقين دارم كه در وصف شكرخندت فرو ماند
سخن ها برلب «سعدي» قلم ها در كف «ماني»
نظر بازي نزيبد از تو با هر كس كه مي بيني
اميد من ! چرا قدر نگاهت را نمي داني؟
۳
آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!
از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد
آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران
رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران
ای یار،ای نگارین! پا تا سر تو خونین!
ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!
داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،
از خون هزار لاله بر بیرق بهاران
یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران
هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،
برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران
سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین
هر یک سری بریده است بر دار شاخساران
باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران
باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر
شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)
۴
من نیستم این که اینجاست، این «من» که تنهاست
من بی تو هیچم، تو هرجا که باشی «من» انجاست
این جا سراغ تو را، از که باید بگیرم؟
این جا که بیگانگی، عادت آشناهاست
وقتی که برگردم از فصل تنهایی خود
دیدار تو برگ زرین فصل تماشاست
روزی که «ما» می شویم از تفاهم، «من» و «تو»
آن روز زیباترین روز روزان دنیاست
ما می توانیم از خاک باران بسازیم
تا معجز برتر عشق در چنته ی ماست
حس می کنم زندگی با همه زشتی خود
وقتی تو هستی کنار من ای دوست ! زیباست
ناپاکی خاک با پاکی ات بر نتابد
تا اب ابی ست پاکیزگی اصل دریاست
شعر من ارزانی ات باد امشب که یادت
پیشانی دفترم را به نام تو آراست
۵
در انتظار تو تا كي سحر شماره كنم؟
ورق ورق شب تقويم كهنه پاره كنم؟
نشانه هاي تو بر چوب خط هفته زنم
كه جمعه بگذرد و شنبه را شماره كنم
براي خواستن خير مطلقي كه تويي
به هر كتاب ز هر باب استخاره كنم
شب و خيال و سراغ تو،باز مي آيم
كه بهت خانه ي در بسته را نظاره كنم
تو كي ز راه ميايي كه شهر شبزده را
به روشنايي چشمم چراغواره كنم؟
ز ياس هاي تو مشتي بپاشم از سر شوق
به روي آب و قدح را پر از ستاره كنم
هزار بوسه ي از انتظار لك زده را
نثار آن لب خوشخند خوشقواره كنم
هنوز هم غزلم شوكراني است الا
كه از لب تو شكرخندي استعاره كنم
پنج شعر از محمد علی سپانلو
هدیه
و گل همان گل است
کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست
مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش
و با دهانش ، حلقه های نوازش
به انگشت
التماس تو می بخشید
و گل همان گل است ، ولی این بار
رفیق بی فاصله ای هدیه می هد
که سرگذشتش بی ماجراست
چراغ همسایه در آن طرف کوچه
به شیشه های تو چشمک زد
و تو همان تویی
فقط زمستان نیست
که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی
و هدیه را
بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک
بپذیری
جریمه
سلام صبح
سلام آینه
سلام دروازه
سلام مرز جدایی
به گوشواره ی گیلاس
کنار زلفت سلام
بلوغ اشک ها
در آینه ، در خواب ، در
استکان
از امتناع تو خشکید
و پلکان خیس ماند
از رد کفش های گل آلود
تو شیر مستی از بوی برگ ها
از آن که در اطراف چهره ات
دمیده پیچک وحشی
نشانه ی پاییز
و جشنواره ی باران
نثار مژگانت
جریمه ی فراموشی
ای رود آرام
ای رود آرام که در کنار من آواز می خوانی
از کجا به این بستر رسیدی و عزیمت به کجا داری ؟
سهم من از تو چه بود ، بی توقفی در کنارت
کفی آب
نوشیدن ، یا موی خود را در آیینه ات شانه زدن ؟
آیا قایقی نیست
برای بازگشت به آن لحظه ی رود که از آن نوشیدم
و اینک ساعت ها از من پیش افتاده است ؟
آیا تو همان رودی
ای رود آرام که می خوانی آواز در کنار من ؟
جشنواره
بی نشان درتو سفر کردم
صبح لبخند تو را نوشیدم
شام گیسوی تو بارید به من
گل یاقوت که در نقره نفس می زد
گفت : ای دوست مرا پرپر کن
و
بیاموز به من ، غرق شدن
در همین آه بلندی که به دریا جاری است
در سراپای تو پارو زدم و
لذت غرق شدن با هم را
لحظه ای تجربه کردم که گریخت
خواننده ی دوره گرد
با دسته ی همسرای همراهان
در باغچه ی حیاط می خواندند
درخلوت خویش ، شاعر
اندیشید
این شهر پر از صدای باران است
موسیقی اگر صدای باران نیست
البته هدیه ی بهاران است
آهسته به ایوان رفت
که گچ بری سقف
در ذره ی رنگ ها درخشش داشت
دیگر اثر از گروه آواز نبود
اما سرشاخه های نورسته
خواننده ی تنهایی تمرین می
کرد
یک بلبل تک سرا که آوازش
با رنگ گلاب پاش می بارید
ای غنچه ی انگشت نوازنده
ای برگ امید در کف بازنده
ای پنجه ی آرمیده بر بالش
آه ، ای رگ آسمانی گردن
ای دل که ترنج زنده ای بین دو سیب
چشمی که تمام شب نخوابیده ای
تا صبح ملافه های آبی
رنگ
از تو آموختم این تنهایی
آشیان سوختن و رفتن را
تن آزاد که یک لحظه کنیزی را با میل پذیرفت ی
نوک زدم سیب تو را
سرخ شد خاطره ام
ببر سبزی شادمان برگی نوک زد
و جانب جشن تازه پرواز گرفت
و برگچه های مانده از تصنیفش
در آبی ناب روز ،
پرپر می شد
رؤیای سفر در آسمان می افشاند
آواز خداحافظی اش را می خواند
دیروز کجا بودی ، امروز کجا رفتی
ای عشق چرا آمدی ، ای عشق چرا رفتی ؟
سنت کوچ
آن قدر به این سو نیامدی
تا از سیلاب بهاره ی عمر تو
رودخانه عریض تر شد
بعد از ماه گرفتگی ، حتی
از روشنی شب های شعر
ازوعده ی
دیدار هم گریختی
من مانده ام و تنگ غروب و چهره های بیگانه
عشاق که درسایه ی افراها یکدیگر را می بوسند
در آن طرف رود تو کم رنگ شدی
همراه گوزن ها ، مارال ها . سبز قباها
و سنت کوچ
در جان تو اوج می گیرد
ای کولی
مثل خردمندان فكر كنيد اما با مردم به زبان خودشان حرف بزنيد.