چند شعر از احمد شاملو

تمثیل

در يكي فرياد

زيستن -

[ پرواز ِ عصباني‌ ِ فـّواره ئي

كه خلاصيش از خاك

نيست

و رهائي را

تجربه ئی مي كند.]

و شكوهِ مردن

در فواره فريادي -

[زمينت

ديوانه آسا

با خويش مي كشد

تا باروري را

دستمايه ئي كند؛

كه شهيدان و عاصيان

يارانند

بار آورانند.]

ورنه خاك

از تو

باتلاقي خواهد شد

چون به گونه جوباران ِ حقير

مرده باشي.

***

فريادي شو تا باران

وگرنه

مرداران!

بودن

گر بدين سان زيست بايد پست

من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم

بر بلند كاج خشك كوچه بن بست

گر بدين سان زيست بايد پاك

من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه

يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك !

از نفرتی لبریز

ما نوشتيم و گريستيم

ما خنده كنان به رقص بر خاستيم

ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پرواي ما نبود.

در دور دست مردي را به دار آويختند :

كسي به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم

ما با فريادي

از قالب خود بر آمديم .

فریاد و دیگر هیچ

فريادي و ديگر هيچ .

چرا كه اميد آنچنان توانا نيست

كه پا سر ياس بتواند نهاد.

***

بر بستر سبزه ها خفته ايم

با يقين سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم

و با اميدي بي شكست

از بستر سبزه ها

با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم

***

اما ياس آنچنان تواناست

كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !

فريادي

و ديگر

هيچ !

لوح گور

نه در رفتن حركت بود

نه درماندن سكوني.

شاخه ها را از ريشه جدايي نبود

و باد سخن چين

با برگ ها رازي چنان نگفت

كه بشايد.

دوشيزه عشق من

مادري بيگانه است

و ستاره پر شتاب

در گذرگاهي مايوس

بر مداري جاودانه مي گردد.

چند شعر از :

سید علی صالحی

شما ملتفت نبودید

حواستان جای ديگری
رو به راهِ دورِ بی‌ماه و منزل بود،
که من همين نزديکِ نَفَس‌های زندگی
به درگاهِ دبستان و دلهره پير شدم.
تا کی نوشتنِ مشق‌های ديگران با من است؟!
هی خط می‌خورم
باز بامدادان از خوابِ آن همه نقطه
دوباره سرِ سطرِ سکوت بازمی‌گردم.
هی گرسنه، گول‌خورده‌ی خواب‌های پابه ‌دو!
برو پای تخته ‌سياهِ پُرسوالِ ترانه و تقسيم،
بنويس از تقسيم آن همه ترانه،‌
تنها شنيدنش با شب و گريه‌هايش با ماست.


يادت بخير معلمِ سالِ آخرِ دبستانِ پُشتِ بُرج!
چرا آن سالها
نام هر کسی را که بر ديوارِ دبستانِ دريا می‌نوشتيم
ديگر از شفای روشنِ رويا به خانه بازنمی‌آمد؟
رازِ رفتنِ معلم‌های ما به جانبِ دريا چه بود؟
چرا چيزی از گفت‌و‌گوی ستاره با ما نمی‌گفتند؟


چه دوستانِ خوبی از دستِ گريه
به دريا داديم!


بندِ کفشم گره خورده است
يک لحظه می‌نشينم،
گرهِ کورِ بعضی کلمات
حتما حکمتی دارد.
صبر می‌کنم تا باد
سراسيمه از کوچه بگذرد.
زنگِ آخرِ دبستانِ ماه و هلهله ...!
هی معلمِ خوبِ چند فردای نيامده،
گول‌خورده‌ی خواب‌های پابه‌دور!
گرسنه‌ات نيست؟
بيا برويم
دستهايم پُر از کلماتِ برهنه‌اند،
می‌رويم کوکا و ساندويچ می‌خوريم،
بعد هم مشق هايت را خودت بنويس!
مبادا از ترسِ زمستان
آفتاب را به ياد نياوری!
اول می‌آييم و جمع می‌شويم
بعد بَدی‌ها را از اين باديه منها خواهيم کرد،
ضرب می‌زنيم
آواز می‌خوانيم
و ترانه‌هامان برای همه ...
خودم تقسيم را يادت می‌دهم!
راهِ دورِ بی‌ماه و منزل چرا ...؟

همسايه‌های ما نيز نمی‌دانند

شب احتمالا
اتفاقی تازه از ادامه‌ی روز است.


سکوتِ جايزِ آدمی يعنی چه؟!
درد ادامه دارد هنوز
تحمل دريا و صبوری آدمی نيز،
و تعبيرِ کتابی سربسته که می‌گويند
از رازِ نور ... گشوده خواهد شد.
چارچوب‌های شکسته‌ی اين کوچه ،
در حقيقت داستانِ يک زندگی‌ست.
چاره‌ای نيست
می‌رويم تا در فهمِ فانوس ... خوانا شويم
کمی بخوابيم
و صبحِ روزی ديگر
دوباره دريابيم که شب احتمالا
اتفاقی تازه در ادامه‌ ی روز است!

یک لحظه انگار کسی می‌گويد

پس کی می‌آيی
به رويایِ بی‌جُفتِ اين خانه قناعت کنيم؟!


شاگردِ گلفروشیِ آن سوی پُل
دارد رو به پنجره‌ای بسته و بی‌پرده نگاه می‌کند
رفتگرِ خوش‌لهجه‌ی همين کوچه فهميده است
گلدان‌های سفالِ کنارِ مهتابی
آب می‌خواهند.
نيلوفرِ غمگينِ کنار پنجره می‌گويد
پس کی می‌آيی؟
شاگردِ گلفروشی آن سوی پل هم ...
پس کاش کسی می‌آمد
لااقل خبری می‌آورد.

نگوييد


نگفتم که زيرِ پوستِ شب
حتی شبتاب روشنی هم می‌تواند ترانه بخواند!


من خودم را به احتياط
کنارِ آن حقيقتِ گمشده می‌کِشم
و می‌دانم که رفتن به راهِ دريا
دردهای بسياری دارد.
من هم مثل شما
درد می‌کشم از دستِ دريا وُ
قليلی کلماتِ همين‌طوری ...!


می‌روم کمی سکوت وُ
يکی دو راه نرفته را تجربه کنم
من باران‌های موسمی را می‌شناسم ،
دروغ‌های معصومانه‌ی دريا و آدمی را نيز ...!


هی حرف و نان و چند معنیِ‌ دشوارِ نيامده،
تو اصلا شبِ فلانْ‌فلان‌شده را نديده‌ای ...!

هنوز عده‌ای آنجا کنارِ چاله‌ی آتش نشسته‌اند


بايد به اميدِ آينه‌ای، علاقه‌ی اتفاقی، چيزی
خيالِ آرامشی ... آمده باشند،
آمده‌اند
از پای اضطراب و تنفسِ آسمان افتاده‌اند.


ما نگاهشان می‌کنيم
خودِ ما هستند، همان عده که آنجا
کنارِ چاله‌ی آتش نشسته‌اند.
جلوتر می‌رويم
يواش‌يواش می‌فهميم
ما بی‌هوده اين‌همه راهِ خسته را آمده‌ايم،
اين آنانِ دورِ نزديک به آسمان
هيچ سهمی از تنفس دريا و اضطرابِ ستاره نبرده‌اند،
ما تشنه به خانه برمی‌گرديم.


پشيمانیِ بازگشتمان شايد ...


زبان به دهان بگير!


پس می‌گويی دست روی دستِ ستاره بگذاريم
گريه کنيم و شب هم
هی همين شبِ بلند؟


نه عزيزم
می‌رويم از رويانويسِ نخستِ ستاره می‌پرسيم
آيا از اين همه روشنايیِ رازآلود
حتی چراغِ شکسته‌ای نصيبِ سادگانِ اين باديه نخواهد شد؟
می‌گوييم ما مسافريم
ممکن است شبی ... کوره‌ راهی
سرمان به سنگ بخورد،
يا يک وقتی باران بی‌هنگامی بگيرد وُ
ما نتوانيم از نيمه‌ راهِ گريه
به خوابِ آسمان برگرديم.
سقفِ خانه‌هامان شکسته است
اولاد و آينه‌هامان بسيار
بادِ بی‌خدا هم که پابه ‌راه‌ست!
و چيزهای ديگری
و هزار باديه‌ ی بی‌چراغ
که چشمْ‌ راهِ ماست.


ما سکوتِ سختِ‌ اين همه راه را
به دندان شکسته‌ايم
باور کنيد جز حرفِ گريه در مسيرِ ما
هيچ رَدی از جای پای تبسم باقی نمانده است.
پشتِ سر
کسی از غيبتِ پنهانِ ستاره به دريا نمی‌رسد
ما از بی‌راهه‌ی دورِ دريا آمده‌ايم،
سختی کشيده‌ايم
سکوت کرده‌ايم
شب و روزِ پس چه خواهد شدِ فردا را شمرده‌ايم،
چرا اين همه چراغ
در يکی خانه بسوزد وُ
اين همه بسيار و بی‌چراغ، بی‌ديده،‌ بی‌نشان،
بی‌نام وُ بی‌سراغ؟!


آب از سر گذشته بود
ما آمده بوديم
يعنی آمديم تا به اجاقِ روشنِ آتش رسيديم،
و بعد خوب که نگاه کرديم، ديديم ديگر کسی
در حوالیِ اضطراب و سوال وُ
همين حرفهای نامربوطِ ترسيده نيست،
گفتيم:
دريغا شفایِ‌ بی‌باورِ افسردگانِ زمين!

چه بهتر از این ؟

که به انتظارِ آينه با سنگ مدارا کنی
بعد، شب از ترسِ شب با شب
از ستاره سخن بگويی،
از احتمالِ تولدِ همان ستاره‌ای
که هرگز نديده‌ای
که هرگز نيامده است
که هرگز نخواهد آمد.
شما خبر از خواب خشت نداريد
ورنه ثريا
نامی از نام‌های ناممکن است،
اين آسمانِ کودکانِ بی‌خيال نمی‌داند،
اما ... ما که می‌دانيم!


صبح‌ات به‌خير همسايه‌ی گرامی
لطفا تو هم شکستنِ شب وُ
روشنايیِ روز را تصديق کن!
بگو چه وقتِ خوشی
چه شب روشنِ کاملی ...!
لطفا ترانه بخوانيد
طوطی خسته هم از قولِ باغ
به خوابِ قفس رسيده است،
چه بهتر از اين!
پشيمانیِ پروانه هم به ما مربوط نيست
گاهی اوقات بايد کنارِ ديوار کج خوابيد،
بعد شب از ترسِ‌ شب با شب از ستاره سخن گفت،
حالا چه بيايد
چه نيايد
فرقی نمی‌کند.


صبح‌ات به‌خير همسايه‌ی گرامی!