زندگي اگر چه تلخ ، مرگ نازنين كه هست

مارهاي فربه ي درون آستين كه هست

گرچه دختران شهر شوربخت مانده اند

روي گوش ماه ، گوشوار صد نگين كه هست

صد هزار شكر ، اگرچه فصل اعتقاد نيست

باز هم ، هزار مدعي براي دين كه هست

اسب ، اگرچه تشنه آمده ست و تير در گلو

صد سوار مرده روي شانه هاي زين كه هست

گرچه سيب تازه اي نريخت با تكان باد

نعش كودكان شيرخواره بر زمين كه هست

راه آسمان اگرچه بسته تر شده ست باز

روي زخم هاي ميهنم ، هنوز مين كه هست

شهر ، ناز شعرهاي تلخ را نمي خرد

شعر را شهيد كن عزيز ، نقطه چين كه هست

هر چه دارم و ندارم ، اين دل شكسته است

خواستي براي تو ، نخواستي همين كه هست

عبدالحسين انصاري

 

حس می کنم
مسکن کم کم دارد تاثیرش را...


از موج هایی که مرا می گیرند شروع می شود
تمام شدن بی تفاوت تفاوت ها
مثل جمله هایی که گوشه گوشه اش
با قیدهای سرگرم کننده تر
خالی می شود
مثل جمله ای که : انگار یک نفر قبلا اینجا بوده
... و دیگر نیست
انگار پسری عادت داشته
یک گوشه مغزم فکر کند
عمیق تر
در ارتفاعی که به تمام قیدها پشت پا زدیم
پسرم را پشت گوش انداختم
خودم را روی سیم خاردار

از انفجارهای صدا شروع می شود
از حرارتی که سرم را گرم می کند
در فاصله ای آسمانی
بین تزریق دو مسکن خواب آور
حقیقتی متفاوت لا به لای واقعیت ها ست
دعایش را به جان دکتری باید کرد
که عقلم را از دست داده
پسرم از دست رفته !

دارم دوباره حس می کنم
فشار پشتم را زیر پوتین ها
فشار شکمم را بالای تیغ ها
حس می کنم
صدای زمینی را که به خمپاره می خورد
صدای زمینی که پاره می شود
مثل پرده یک گوش
حس می کنم
عظمت فریادی را که فریاد می زند
اسم هایی را که من نیستم
من نیستم
من...
دارم فرار می کنندم
از انفجار مکرر صداها
و از موج هایی که ...

بیدار می شوم
دکتر بالای سرم ایستاده
می گوید :
وقتی خواب بودی پسرت اینجا بود
نگاه می کنم
به دسته گلی که کنار قرص هاست
انگار واقعا یکنفر اینجا بوده

محمد حسینی مقدم

 

كتیبه
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته ، لیك از پای
و با زنجیر
اگر دل می كشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیك تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، كجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شك و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی كه لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می كرد و می خارید
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تخته سنگ آنجا بود
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار می كردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یك ... دو ... سه .... دیگر پار

عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم كردیم
هلا ، یك ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر كرد ما نیز آنچنان كردیم
و ساكت ماند
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساكت نگا می كرد
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا می كرد
فرود آمد ، گرفتیمش كه پنداری كه می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت كرد
چه خواندی ، هان ؟
مكید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آن رویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه كردیم
و شب شط علیلی بود

تهران _ خرداد 1340

مهدی اخوان ثالث

 

پاییز رخنه کرده به ذوق بهار‌ی ام
آواز مرده در قفس بی قناری ام
سرگشته پا گذاشته ام بر سر خودم
سیلم ، که از وجود خودم هم فراری ام
جانم به لب رسیده از این روزهای تلخ
لبریز شو‌کران شده جام خماری ام
باران شدم ولی در باغی که غنچه هاش
لبخند می زنند به این سوگواری ام
بیدم که پا به خاک سپرده ست و سر به باد
پا بند یک سکون ، صد سر بی قراری ام
بی تو فرار می کند از من غرور من
بغضی شکسته می ماند یادگاری ام
دنیای بی‌ تو ، حیثیتم را ربوده است
در معرض تهاجم بی اعتباری ام
باید دگر به این من خسته کمک کنی
هرگز کسی به جز تو نیامد به یاری ام
امیر اکبرزاده