دو عارفانه از علامه طباطبائی
دو عارفانه از :
مرحوم حضرت علامه طباطبائی
عارفانه اول :
همی گویم و گفتهام بارها
بود کیش من مهر دلدارها
پرستش به مستیست در کیش مهر
برونند زین جرگه هشیارها
به شادی و آسایش و خواب و خور
ندارند کاری دلافگارها
بجز اشک چشم و بجز داغ دل
نباشد به دست گرفتارها
کشیدند در کوی دلدادگان
میان دل و کام دیوارها
چه فرهادها مرده در کوهها
چه حلاجها رفته بر دارها
چه دارد جهان جز دل و مهر یار
مگر تودههایی ز پندارها
ولی رادمردان و وارستگان
نبازند هرگز به مردارها
مهین مهرورزان که آزادهاند
بریدند از دام جان تارها
به خون خود آغشته و رفتهاند
چه گلهای رنگین به جوبارها
بهاران که شاباش ریزد سپهر
به دامان گلشن ز رگبارها
کشد رخت سبزه به هامون و دشت
زند بارگه گل به گلزارها
نگارش دهد گلبن جویبار
در آیینهٔ آب رخسارها
رود شاخ گل دربر نیلُفر
برقصد به صد ناز گلنارها
دَرَد پردهٔ غنچه را باد بام
هزار آورد نغز گفتارها
به آوای نای و به آهنگ چنگ
خروشد ز سرو و سمن تارها
به یاد خم ابروی گلرخان
بکش جام در بزم میخوارها
گره را ز راز جهان باز کن
که آسان کند باده دشوارها
جز افسون و افسانه نبود جهان
که بسته است چشم خشایارها
به اندوه آینده خود را مباز
که آینده خوابیست چون پارها
فریب جهان را مخور زینهار
که در پای این گل بود خارها
پیاپی بکش جام و سرگرم باش
بهل گر بگیرند بیکارها
رخ شطرنج نبرد، آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون، سر خود مجنون گشت
ز سمک تا به سمایش کشش لیلی برد
من به سرچشمهی خورشید نه خود بردم راه
ذرهای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خس بیسر و پایم که به سیل افتادم
او که میرفت مرا هم به دل دریا برد
جام صهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که در این بزم بگردید و دل شیدا برد
خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه ز من نام و نشان یکجا برد
خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم
با برافروخته رویی که قرار از ما برد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد
همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت
همه را پشت سر انداخت، مرا تنها برد