شعر برگزیده برای بحث فصاحت و بلاغت 9
پنج شعر از روجا چمنکار
۱
لولي !
اين جهان جهان من نبود
اين صدا صداي من نبود
ساز تو را لال كردند و گوش مرا پر
بيرون از اين اتاق همه چيز خريدارند
قلب كهنه عشق كهنه حرف هاي تكراري
بيهودگي آلات خون ضايعات اثاث زندگي خريدارند
لولي !
مثل ريواسي ازلي بر من بپيچ
ابديت باشد براي آنان كه مي ترسند
و لبخندشان تزريقي ست
و زيبايي شان و خونشان تزريقي ست
بزن بر سيم هاي مسي رنگ رگهايم
كه اشك هاي تو شور بود و
راه درياي من دور
كه اصابت مي كنم روزي
به روزگاري سخت تر
وهلاك مي شوم لولي
ميان عذاب مردمي دردناك
و پراكنده مي شوم در خاك
و نارنج و خرما و انواع ديگري در من ميوه مي دهند
و اينطور است لولي سياه من !
كه گاهي خبر مي دهم تو را
به صبحي روشن
به درختي سرشار
و خورشيدي حاصلخيز
و خدايي زيبا
بعد از من
تو بر اين لحظه ي موميايي شده مهرباني كن
و راز اتاق را دور بدار
از نگاه خريداران .
۲
در یک قاب بسته اتفاق میافتد
با بوی سیر و سبزی و پیاز
و مخلفات اتفاق در آشپزخانه
چشم که میبندم
از انکار اولین کلمات میآیی
از انکار آب و آتش و درختان بلوط
و میوههای سوخته در پیراهنم
کمی آرد همهچیز را بههم میچسباند
در یک قاب بسته اتفاق میافتد
در بخار آب
فلفل و ادویه بر لبهام
تمر هندی
صدای خلخالها
نوک تیز چاقو بر بدن لیز ماهی
و غلغل دو سایه بر کابینتهای بیدوام
۳
با خودم حرف می زنم
با تکه های خودم حرف می زنم
با تکه تکه های خودم حرف می زنم
رابطه مجهول و
دستم دور بازوی تو حلقه
این رقص اما ، به انتهای خود نمی رسد
من ، کم رنگ
تو ، نامرئی
رابطه مجهول و
نفسهات روی نفسهایم بُر که می خورد
دردی قلقلکم می دهد .
تکه ها را تکرار می کنم
تکه تکه ها را تکرار می کنم
غربت ، نه عطر تند ادویه داشت
نه طعم به هم فشرده خرما ، در بسته های غیر طبیعی
غربت ، فقط مرا به شب
شب ، وارد معرکه رگ می زند
و رد خون
پاک نمی شود از این همه آسمان و تیرگی .
تکه حرف می زنم
تکه تکه حرف می زنم
خوابِ این همه کارتن
گوشه ی خیابان های سرد تهران ، پاره که شد
ماه افتاد توی دامنم و
آب از سرم گذشت
۱
لولي !
اين جهان جهان من نبود
اين صدا صداي من نبود
ساز تو را لال كردند و گوش مرا پر
بيرون از اين اتاق همه چيز خريدارند
قلب كهنه عشق كهنه حرف هاي تكراري
بيهودگي آلات خون ضايعات اثاث زندگي خريدارند
لولي !
مثل ريواسي ازلي بر من بپيچ
ابديت باشد براي آنان كه مي ترسند
و لبخندشان تزريقي ست
و زيبايي شان و خونشان تزريقي ست
بزن بر سيم هاي مسي رنگ رگهايم
كه اشك هاي تو شور بود و
راه درياي من دور
كه اصابت مي كنم روزي
به روزگاري سخت تر
وهلاك مي شوم لولي
ميان عذاب مردمي دردناك
و پراكنده مي شوم در خاك
و نارنج و خرما و انواع ديگري در من ميوه مي دهند
و اينطور است لولي سياه من !
كه گاهي خبر مي دهم تو را
به صبحي روشن
به درختي سرشار
و خورشيدي حاصلخيز
و خدايي زيبا
بعد از من
تو بر اين لحظه ي موميايي شده مهرباني كن
و راز اتاق را دور بدار
از نگاه خريداران .
۲
در یک قاب بسته اتفاق میافتد
با بوی سیر و سبزی و پیاز
و مخلفات اتفاق در آشپزخانه
چشم که میبندم
از انکار اولین کلمات میآیی
از انکار آب و آتش و درختان بلوط
و میوههای سوخته در پیراهنم
کمی آرد همهچیز را بههم میچسباند
در یک قاب بسته اتفاق میافتد
در بخار آب
فلفل و ادویه بر لبهام
تمر هندی
صدای خلخالها
نوک تیز چاقو بر بدن لیز ماهی
و غلغل دو سایه بر کابینتهای بیدوام
۳
با خودم حرف می زنم
با تکه های خودم حرف می زنم
با تکه تکه های خودم حرف می زنم
رابطه مجهول و
دستم دور بازوی تو حلقه
این رقص اما ، به انتهای خود نمی رسد
من ، کم رنگ
تو ، نامرئی
رابطه مجهول و
نفسهات روی نفسهایم بُر که می خورد
دردی قلقلکم می دهد .
تکه ها را تکرار می کنم
تکه تکه ها را تکرار می کنم
غربت ، نه عطر تند ادویه داشت
نه طعم به هم فشرده خرما ، در بسته های غیر طبیعی
غربت ، فقط مرا به شب
شب ، وارد معرکه رگ می زند
و رد خون
پاک نمی شود از این همه آسمان و تیرگی .
تکه حرف می زنم
تکه تکه حرف می زنم
خوابِ این همه کارتن
گوشه ی خیابان های سرد تهران ، پاره که شد
ماه افتاد توی دامنم و
آب از سرم گذشت
+ نوشته شده در یکشنبه ۹ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۵۳ ب.ظ توسط سید محمد فقیه سبزواری
|