پنج شعر از روجا چمنکار



۱


لولي !

اين جهان جهان من نبود

اين صدا صداي من نبود

ساز تو را لال كردند و گوش مرا پر

بيرون از اين اتاق همه چيز خريدارند

قلب كهنه عشق كهنه حرف هاي تكراري

بيهودگي آلات خون ضايعات اثاث زندگي خريدارند

لولي !

مثل ريواسي ازلي بر من بپيچ

ابديت باشد براي آنان كه مي ترسند

و لبخندشان تزريقي ست

و زيبايي شان و خونشان تزريقي ست

بزن بر سيم هاي مسي رنگ رگهايم

كه اشك هاي تو شور بود و

راه درياي من دور

كه اصابت مي كنم روزي

به روزگاري سخت تر

وهلاك مي شوم لولي

ميان عذاب مردمي دردناك

و پراكنده مي شوم در خاك

و نارنج و خرما و انواع ديگري در من ميوه مي دهند

و اينطور است لولي سياه من !

كه گاهي خبر مي دهم تو را

به صبحي روشن

به درختي سرشار

و خورشيدي حاصلخيز

و خدايي زيبا

بعد از من

تو بر اين لحظه ي موميايي شده مهرباني كن

و راز اتاق را دور بدار

از نگاه خريداران .



۲

در یک قاب بسته اتفاق می‌افتد
با بوی سیر و سبزی و پیاز
و مخلفات اتفاق در آشپزخانه
چشم که می‌بندم
از انکار اولین کلمات می‌آیی
از انکار آب و آتش و درختان بلوط
و میوه‌های سوخته در پیراهنم
کمی آرد همه‌چیز را به‌هم می‌چسباند
در یک قاب بسته اتفاق می‌افتد
در بخار آب
فلفل و ادویه بر لب‌هام
تمر هندی
صدای خلخال‌ها
نوک تیز چاقو بر بدن لیز ماهی
و غل‌غل دو سایه بر کابینت‌های بی‌دوام



۳
با خودم حرف می زنم
با تکه های خودم حرف می زنم
با تکه تکه های خودم حرف می زنم
رابطه مجهول و
دستم دور بازوی تو حلقه
این رقص اما ، به انتهای خود نمی رسد
من ، کم رنگ
تو ، نامرئی
رابطه مجهول و
نفسهات روی نفسهایم بُر که می خورد
دردی قلقلکم می دهد .
تکه ها را تکرار می کنم
تکه تکه ها را تکرار می کنم
غربت ، نه عطر تند ادویه داشت
نه طعم به هم فشرده خرما ، در بسته های غیر طبیعی
غربت ، فقط مرا به شب
شب ، وارد معرکه رگ می زند
و رد خون
پاک نمی شود از این همه آسمان و تیرگی .
تکه حرف می زنم
تکه تکه حرف می زنم
خوابِ این همه کارتن
گوشه ی خیابان های سرد تهران ، پاره که شد
ماه افتاد توی دامنم و
آب از سرم گذشت