تاریخ سخنوری : استاد سید صدرالدین بلاغی (4)
تاریخ سخنوری : استاد سید صدرالدین بلاغی (4)
راجع به موضوع كتابى بود از سخنان على عليه السلام كه نويسنده لبنانى استفاده كرده و جنبههاى چپ گرايى و سيستم سوسياليزم را با آن تطبيق داده بود. تذكر داده بود كه يك جلد آن را نويسنده كه اسمش را فراموش كردهام مستقيماً براى صدر بلاغى فرستاده كه به فارسى ترجمه كند و به صورتى منتشر كنند. زير نامه نوشته بود، مراتب از شرف عرض پيشگاه شاهنشاه گذشت. فرمودند فوراً و دقيقاً تحقيق و نتيجه را به عرض ما برسانيد. به تاريخ همان روز. گفت: متوجه مطلب شدى؟ گفتم: بلى. گفت: به دايره اجرائيات مراجعه كن. بدون ذكر هدف يك جيپ در اختيار بگير. آدرس منزل صدر بلاغى را به هر طريق كه هست پيدا كن. او را با كتاب و ترجمه و هر چه مربوط به آن است دستگير و بازداشت كن. لزومى ندارد به زندان ببرى. بياوريد اطاق خودتان، دقيقاً بازجويى و نتيجه را به من تلفنى خبر بده. ياد آور شد به هيچ عنوان نمىخواهم احد ديگرى از اين موضوع آگاهى پيدا كند.
نام رئيس ستاد و رئيس ركن 2 را برد و منرا مرخص كرد. پسر صدر بلاغى را در زمانى كه در شيراز بودم، مىشناختم. آن وقت مثل اينكه مشغول تحصيل در پزشكى ارتش بود و يكى از دوستان او كه در دانشكده افسرى بود و در زمان خدمت در شيراز كه من رئيس دبيرستان نظام بودم شاگرد من بود. به او تلفن كردم و تلفن پسر صدر بلاغى را از او گرفتم. به منزلش تلفن كردم. خود آيتاللَّه صدر بلاغى گوشى را برداشت. گفتم آقاى فلان هستم كه ضمن اقتدا به شما از شيراز نامهاى دارم كه مىخواهم خدمتت برسم. گفتند: مبارك است، اهلاً و سهلاً. آدرس دقيق را به من داد و بيش از يكربع ساعت طول نكشيد كه در اطاقش كه دور تا دور مملو از كتاب و تعدادى هم روى زمين چيده شده بود، او را ملاقات كردم. زير چشمى ديدم همان كتاب مورد نظر در كنارش باز است و نوشتههاى او كه ترجمه از كتاب بود در كنار ديگرش. آشنايى خودم را با پسرش و ارادت غايبانهام را به خودش بيان كردم. موضوع و مطلب را بدون هيچگونه حشو و زوايدى به او گفتم و اضافه كردم كه: « المأمور معذور »! جواب داد: در اختيار شما هستم. كتاب و ترجمهها را جمع كردم و در كيفى گذاشتم و راه افتاديم.
به او گفتم، به خانوادهتان بگوييد در معيت من به جايى مىرويد تا يكى دو ساعت ديگر بر مىگرديد. منتظر شما نباشند و شامشان را بخورند. جيپ ارتشى را در يكى از كوچههاى نزديك منزلش نگهداشته بودم. باتفاق به طرف جيپ رفته هر دو سوار شديم و به طرف فرماندارى نظامى رانديم. به اطاقم كه يك اطاق بزرگ با چند ميز و صندلى كه چند نفر بازجوى ديگر در آن به كار مشغول مىشدند، هدايتش كردم. با اجازه او پشت ميز قرار گرفتم. استغفراللَّه گفت. روحانى قد كوتاه، لاغر اندام، با ريش فلفل نمكى، چشمانى سياه با عينك ذره بينى، عمامهاى سياه نشانه از خانواده سادات بر سر، عبايى قهوهاى خوش رنگ نايينى بر دوش و لباس و يقه پيراهن و جوراب همه تميز و مرتب بود. خيلى شمرده و با صرف لغات مؤدبانهاى خطاب به من صحبت مىكرد. به محض قرار گرفتن در پشت ميزم اظهار تأسف كردم كه اداره تعطيل است و آبدارخانه هم بسته كه دستور چاى بدهم. گفت: زياد به چاى آن هم از ساعات 6_5 بعدازظهر به بعد علاقهمند نيستم، ولى آيا مىتوانم سيگار بكشم؟ من هم همان كلمه او را تكرار كردم: استغفراللَّه. اول به من تعارف كرد. گفتم اصولاً نه چاى و نه قهوه مىخورم و نه سيگار مىكشم، گفت: مىگويند كشيدن سيگار آن هم كم براى رفع و غم و غصه بىضرر نيست.
گفتم هر دو زيان بخش است همان طور كه گفتيد هم سيگار و هم غم و غصه. ولى مگر شما غم و غصهاى هم داريد؟ گفت: زندگى در اين جهان براى مشقت و رنج و غم و غصه است، زندگى حقيقى و واقعى ما در آن دنياست. فهميدم از عرفاست. ولى شريعت را به طريقت چه كار؟ به هر رو از من سئوالاتى در مورد خانواده و زن و بچه و غيره كرد و جواب كافى به او دادم و اضافه كردم ده سال از بهترين دوران زندگيم را در فارس گذارندهام و از آنجا با پسرتان آشنايى پيدا كردم. زيرا پسرتان فوتباليست بود و من هم مدير ورزش لشگر و معلم كشتى و هالتر در تربيت بدنى استان فارس. در اين موقع سيگارش تمام شده بود و من هم آماده سئوال و جواب. به صورت خلاصه به عرضتان برسانم كه پس از دو ساعت بازجويى دقيق و حتى ترجمه آيات يا جملاتى كه هنوز ترجمه نكرده بود براى من تشريح و بدون كوچكترين ناراحتى يا دغدغه خاطرى در نهايت صداقت همه چيز را بيان داشت. حدود ساعت 11 شب بود كه كارم خاتمه پيدا كرده و اصولاً مىبايد به زندان مىبردم و تحوليش مىدادم و مراتب را هم تلفنى به سرتيپ تيمور بختيار گزارش مىدادم. اين كار را نكردم. تلفن را برداشتم و به منزل بختيار تلفن كردم. ايران خانم زن اولش گوشى را برداشت. پس از اداى احترام خود را معرفى كردم و گفتم: مىخواهم با تيمسار مذاكره بكنم.
گفت: خواب است، اگر فوريت و ضرورت دارد تإ؛ااّّ بيدارش كنم. گفتم: بلى، همين است كه مىفرماييد، اگر زحمت نمىشود. بختيار گوشى را برداشت و گفت: ها پژمان چه مىكنى؟ جريان را به اطلاعش رساندم. نظرم را خواست. گفتم: ترخيص و رساندن به منزلش تا فردا صبح به محض ورود شما به دفتر، گزارش آن را تقديم خواهم كرد. گفت: با نظرياتت موافقم. ولى امشب را نگهش داريد تا ببينم فردا چه مىتوانم بكنم. متوجه شدم كه بايد به عرض برساند و كسب دستور از پادشاه ايران بكند. گفتم: مرد روحانى بسيار محترم و دانشمندى است. نگهدارى او را در همين ستاد پيشنهاد مىكنم. گفت: آنجا كه وسائل خواب ندارد. گفتم: حضرتعالى موافقت كنيد، من ترتيب اين كار را مىدهم. گفت: بسيار خوب، البته به آيتاللَّه شام داده بودم. زيراراننده نگهبان را فرستادم از يكى از رستورانهاى نزديك فرماندارى نظامى خوراك و يك قورى چاى آورده بود و از اين نظر هيچ اشكالى وجود نداشت. به آقاى صدر بلاغى گفتم: يادداشتى بنويسيد خطاب به خانواده كه يكدست رختخواب به حامل ورقه بدهند و اگر لباس خواب، جانماز و هر چه ديگر تا فردا مورد نياز است، بدهند راننده كه بياورد و اطمينان بدهيد كه جاى هيچگونه نگرانى نيست و فردا به منزل مراجعت مىكنيد. توصيه كنيد كه موضوع به هيچ كس گفته نشود.
به همين طريق عمل كرد. يك ميز بزرگ وسط اطاق بود؛ مثل ميز كميسيون. گفتم: روى اين ميز رختخواب را براى شما پهن خواهند كرد و فكر كنيد امشب را در منزل من مهمان و به علت نواقص وسائل و امكانات دچار زحمت شدهايد. باز هم تكرار كرد: استغفراللَّه. من مشقات و نارحتىهاى زيادى در طول عمرم كشيدهام و به ناراحتى و عذاب خو گرفتهام. جاى بسيار خوب و راحتى است و هيچ نگرانى ندارم. تلفن منزلش را گرفتم. گوشى را به او دادم كه با همسرش صحبت كند. خيلى متين و شمرده عين متن نامهاى را كه نوشته و داده بود به راننده كه ببرد منزلش، به همسرش گفت. يك كلمه بيشتر از آن نگفت. از او خداحافظى كرد و گوشى را به من داد. من ضمن اداى احترام به همسرش از او خواهش كردم كه اجازه بدهد با پسر ارشدش صحبت كنم. دانشجوى پزشكى ارتش صدر بلاغى بلى گفت. من سلام كردم و گفتم: سروان پژمان هستم. خيلى خوشحال شد. گفتم همان كه پدر بزرگوارت به مادر محترمهات گفتند، من از مخلصان آيتاللَّه هستم و ادعاى غبن دارم كه چگونه تا حال نتوانستهام از محضرش كسب فيض كنم و اين تقصير از شماست. به هر حال جاى نگرانى نيست. شخصاً ايشان را فردا به منزل مىرسانم.
آيتاللَّه را خواباندم و به منزلم رفتم. ساعت 6 صبح برگشتم. گزارش مفصل و مرتبى تهيه و آماده كردم. به سرگرد صمصام آجودان بختيار تلفن كردم و گفتم كه تيمسار با من كار فورى و ضرورى دارند. به محض ورود به دفترشان فوراً به من تلفن بفرماييد. از همان ساعتى كه وارد اطاقم شدم ديدم آيتاللَّه بيدار است و نماز مىخواند. بعد از نماز به يك سرباز دستور دادم رختخواب را جمع و جور كند. راننده را خواستم و دستور دادم كه رختخواب را به منزل صدر بلاغى ببرد. گفتم براى هر دوى ما صبحانه بياورند. با هم خورديم. مقارن ساعت 8 صبح، سروان عميد (بعد سرتيپ رئيس ساواك مازندران شد، از همدورههاى قديمى و دوستان بسيار صديق و عزيز من بود) گوشى تلفن را كه زنگ خورده بود بلند كرد و گفت: عيسى تلفن، صمصام است. گوشى را برداشتم. صمصام گفت: فرمودند بياييد خدمتشان. رفتم. پس از اداى احترام، دستور نشستن داد.
ساعت نزديك يك بعد از ظهر بود كه تلفن صدا كرد. باز هم صمصام بود. گفت: بيائيد خدمتشان. رفتم. مثل اينكه تازه از شرفيابى برگشته بود، زيرا در يك كارتن آبى پروندهها را زير و رو مىكرد كه پرونده آيةاللَّه را پيدا كند. گفت: مرخصش كنيد. از او تعهد بگيريد كه در طول مدت ترجمه حق ندارد رونوشت به كسى بدهد. بعد از ترجمه كامل به شما خبر بدهد تا دستور بدهم چه بايد بكند. پرونده را من خودم نگه مىدارم ولى كتاب و ترجمه را ببريد به او تحويل بدهيد. به اطاق آمدم. تعهد را به همان صورت گرفتم و بردم به بختيار دادم كه روى پرونده بگذارد. آيتاللَّه را سوار جيپ كرده و به در منزلش رساندم. در طول راه از زحمتى كه برايش فراهم كرده بودم، عذر خواستم. گفت: با داشتن درجه كوچك و سن كم، شخصيت بارزى داريد. هر چه اصرار كرد به منزلش بروم و نان و پنير را با هم بخوريم، رضايت ندادم و نرفتم. گفت: هميشه شما را دعا مىكنم. گفتم: من هم گاهگاهى براى كسب فيض از حضورت شرفياب مىشوم. زنگ زدم. در باز شد. پسر كوچكترش بود. او را به فرزندش سپردم و او هم مرا به خدا » (1)
همانطور كه اشاره شد من فتوكپى اين نوشته را همراه نامهاى خدمت استاد صدر بلاغى فرستادم، تا اگر مطلبى گفتنى باشد، بنويسد و ما آن را در فصلنامه « تاريخ و فرهنگ معاصر »، به عنوان « تصحيح تاريخ » منتشر سازيم، ولى استاد بلاغى، طى نامهاى با اينجانب چنين نوشت:
به نام خدا
دوست دانشمند بسيار عزيز و شريفم جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاى خسروشاهى (دام بقاء عزه) نامه مهرآميز آن جناب چند روز قبل وصول يافت.
از توجه و تفقدى كه نسبت به اين ارادتمند بذل فرمودهايد بسيار سپاسگذارم. اما در خصوص ماجراى كتاب الامام على (ع) بايد به عرض برسانم كه شرائط حال و مزاج بنده آمادگى براى انشاء مطالبى راجع به آن كتاب ندارد، ولى همانطور كه در مذاكرات تلفنى معروض داشتم هرگاه سئوالاتى به صورت مصاحبه پيرامون آن كتاب طرح شود، شايد بتوانم اطلاعات خود را در جواب بيان كنم.
ضمناً نامهاى هم كه حضرت آيةاللَّه العظمى بروجردى قدس سره در اين باره براى بنده فرستادهاند موجود است، هرگاه مطالب آن منتشر شود، كمك مؤثرى به روشن شدن وضعيت خواهد كرد.
در پايان سلامت و توفيق آن جناب را در نشر حقايق از خداى كريم مسئلت دارم، و به ديدار آن بزرگوار بسيار مشتاقم.
والسلام عليكم و رحمةاللَّه بركاته - ارادتمند صدر بلاغى 20 ديماه 72
مثل خردمندان فكر كنيد اما با مردم به زبان خودشان حرف بزنيد.