چرا تعارف می کنیم؟


گرسنه و خسته از سر کار برگشته بودم و دل ام می خواست چیزی آماده کنم و بخورم اما انگار همه دنیا دست به دست هم داده بودند تا اعصاب مرا به هم بریزند. زنگ در ورودی به صدا درآمد....

از چشمی در نگاه کردم. همسایه مان بود. با خودم فکر کردم اگر در را باز نکنم خیلی بد می شود. شاید او مرا دیده باشد که از پله ها بالا می آمدم. در را باز کردم و در همین حال دعا کردم خدا کند زیاد حرف نزند و بتوانم زود به غذا خوردن ام برسم. بعد از سلام، تعارفش کردم بیاید داخل و او آمد و شروع کرد: «سلام، خوبین؟ خانواده خوبن؟ کوچولوتون چه طوره؟ هنوز می بریدش پیش مامان تون؟ واقعا شاغل بودن خانم ها سخته... دختر خواهر منم تازه بچه دار شده و....» او داشت صحبت می کرد و من صدای قار و قور شکم ام را می شنیدم. دلم می خواست فریاد بزنم عجب اشتباهی کردم تعارف تان کردم. بالاخره بعد از یک ربع احوالپرسی گفت که نیم ساعت قرار است آب ساختمان را قطع و مشکل لوله ها را حل کنند.

تشکر کردم که اطلاع داده و   ...   ...   ...   ...